بعضی وقت ها اتفاقی میفته که آدم حساس میشه
دیگه کنترل حسش دست خودش نیست، میشه یه بچه یک ساله
از هرچیزی دلش می گیره و میخواد گریه کنه
مثل الان من
ازاینکه جنگل های روسیه دراه میسوزه دلم می سوزه
احساس میکنم زمین مادرمیان سالیه که دراز کشیده و ما به ریه هاش آتیش زدیم
مثل دیروز تا الان، از وقتی که شنیدم سبزتریم مرد قبیلمون دیگه نمی تونه برگرده ایران
همون که نمی تونست بره و نفسش به نفس ایران بسته بود
تازه همسایه هم شده بودیم ...
می ترسم دق کنه، دلداری پدر هم بی فایده س وقتی میگه «نه باباغصه نخور! اون انقدر با تقواست که هرجا بره دوام میاره ...از اول بچگیش شرایط بدتر از اینم داشته ...»
و من غصه م میگیره به خاطر خودش،به خاطر همسرش، به خاطر دخترش
همش دلم میگیره
همش تنم اسیره
خنجرشدم خوب نشد
بل بل زدم جور نشد ...
پی نوشت: تازگی گاهی می نشینم پای تلویزیون سریال فاصله ها می بینم...دلم برای صداهای قشنگ بازیگرای ایرانی تنگ شده بود...صداهاشون فوق العاده ست...و اینکه فارسی حرف می زنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر