اونقدر سخته که هر وقت شایان کوچولو میاد سروقتم، که بپرسه خداکیه؟ و یا فلان کارش خوبه یا بد؟ خدا خوشش اومده یا نه؟
با تمام وجود از برهوت عقلی که خودم توش گیرکردم دورش می کنم.
از خدا می گم، تمام خوبی هایی که ازش می دونم یاشنیدم.... ملغمه ای از خدای مهربان مسیحیان و بوداییان و عرفا و ...از بهشت می گویم بدون هیچ اشاره ای به جهنمی که تمام بچگی کابوسمان بود، از رحمان بودن خدای مسلمان ها می گویم، بدون هیچ اشاره ای به جبار و منتقم بودنش...
خلاصه همه کار می کنم تا خدا را داشته باشد و دوست داشته باشد، وقتی بچه تر بود خدایش مجسم تر بود... اما مهد که رفت مربی الدنگ مهد بهش گفت «خدا نور است!» و اون هنوز مردد مانده که یعنی چی خدایی که این همه سوپرمن است نور است!؟
نداشتن خدا و امید نداشتنش خیلی سخته، معتقد بودن به هیچ، سخته، گم شدن در شوره زار فلسفه و برهوت عقل کار هر کسی نیست چنان که کار من هم نبود...البته نشانه هایی هم برایش می گذارم که اگر روزی یک طور دیگه فهمید تف و لعنتم نکند...
دیروز دوباره با یک ماشین باری سوال آمده بود به مناسبت ماه رمضان و تبلیغات اطرافش...
- میم! میگم راس میگن روزه بگیریم خدا خوشحال می شه؟
- آره عزیزم
- اما میم، فک کنم خدا مُرده ها!!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر