مامان در حال نشسته و با حرارت و تعجب به بقیه می گوید که ساکنان محله قدیمی شان از خانه فلانی ها صدای دادوبیداد و سر و صدا و جیغ یک دختر بچه بلند شده و التماس « بابا توروخدا...بابا توروخدا...»
و بعد هم کلی صدای دعوا و داد و بیداد و شکستن....
فردایش همسایه ها از زن صاحب خانه پرسیده اند که چی شده بوده ؟
وزن گفته «هیچی! شوهرم پول نداشت بره مواد بخره می خواست گوشواره ها رو از گوش دخترمون در بیاره دخترکم التماس می کرده و من نمی گذاشتم که عصبانی شد و زد همه زندگیمون رو شکست و خرد و خاکشیر کرد!»
و پدربزرگوار با ناراحتی نچ نچ می کند و الان است که یک بحث علمی درباره اعتیاد را باز کند...
اما من با دهان باز نگاهشان می کنم
بسیار دنیا دیده اند و سختی کشیده اند و حتی الان در بطن سیستم قضایی کشورند اما صد در صد مطمئنم به ذهن هیچ کدامشان خطور نمی کند که آن پدرِ بیمارِ معتادِ عوضی قصد گوشواره های دخترک را نداشته است.
برای سقوط یک پدر به قیمت گوشواره ای نچ نچ می کنند، اما مطمئنم به اندازه ما جوان ترهای دربدر، ذهنشان تا این اندازه خسته و بدبین و تنها و شاید هم واقع بین نیست...
که ما دیگر همیده ایم با شنیدن قصه ای چنین، ذهنمام به تجاوز برود و به دختر فروشی و....
لعنت به این شرایطی که همین پدرو مادران صاف و صادق و آرمانی برای ما ساختند ...لعنت...
پی نوشت:کامنت ها پاسخ داره:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر