۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
اینقدر مد شده توهن به اسلام، که دیروز دیدم حتی مدیران بالاترین هم قاطی کرده اند و قراره جلوی لینک های توهینی رو بگیرند...
هرچند من معتقدم بالاترین یکلا مثه نشریه ای زرده ، اما اصل کارش هم جای بحث داشت
قبلا بهترین راه باحال بودن توی دنیای وب س kسی نوشتن بود، اما این روزها توی فضای سایبر مد شده برای جلب توجه هرچی لیچار بلدی بار اسلام کنی و بگردی حدیث و آیه پیدا کنی که اینم مدرک ! فارق از این همه مسلمان و انسان با ایمانی که بلاخره با ما همراهند در اصلاح طلبی و تغییر خواهی...
بدون هیچ احترامی به دعقای اونها...
درواقع ما اومدیم و خودمون رو از هرچیزی که ارزش محسوب می شد کندیم
اول هم از خدا شروع کردیم و نماز و روزه بعد هم حجاب و لباس و ...
اما واقعیت این بود که ما می خواستیم فرد باشیم نه یک جمع، یک امتی که خودمون توش حساب نبودیم و همه چیز به حساب جمع گذاشته میشه...
واقعیت اینه که ما به دنبال فردیت خودمون بودیم و بدون اینکه اون را پیدا کنیم مدرن شدیم...برای همین است که به فردیت دیگران احترام نمیگذاریم.
فرق من نوعی که مدرن بودن را در بی دینی خودم می بینم با توماس در انگلستان که فردی معتقد به دین مسیح هستش همینه... فرد بودن اون توسط همه به رسمیت شناخته شده...وارد محل کار، جمع دوستان، شهربازی که میشه به عنوان یک عدد فرد قابل احترامه، مهم نیست که دینش چی هست یا چی فکرمیکنه....
و مدرنیته یعنی همین...
و ما چون مثلا با اعتقادات سفت و سختمون توسط گروه همسالان پس زده می شدیم ومی شویم ناچار به این نتیجه می رسیدبم که املیم و باید همه نشانه های املیسم را کنار بگذاریم ، درصورتیکه اگر این گروهی که ما واردش می شدیم مدرن بود به ما به عنوان فرد احترام می گذاشت....
وکل قصه مملکت ما هم همینه
ما به عنوان فرد هیچ ارزشی نداریم، ما امتیم، امت اسلامی یا حتی در گوشه کنار ایران خلقیم، خلق کرد، خلق آذربایجان ...و امت و خلق یعنی یک جمع بی شعور...
قبل از مشروطه که همه رعیت شاه بودیم، مشروطه تا شروع کرد به فهماندن ارزش فردیت نابود شد، دشمنان زیادی داشت اول از همه روشنفکرانی که اصلا فردیت را نفهمیده بودند و دنبال بسط دموکراسی بودند
نفهمیدن اینکه من خود به خود، به عنوان یک فرد، ارزشمندم و ریشه تمام قوانین منم، این منم که تصمیم گرفته ام بیایم توی اجتماع و قانون ایجاد کنم تا راحت زندگی کنم یعنی قسمتی از آزادی محض حالت اولیه ام را با امنیت در اجتماع بودن معامله کرده ام
خلاصه روشنفکری وجود نداشت که این را برای مردم تبیین کند وگرنه مگر همه اروپا از اول این را می فهمیدند؟ بلاخره اسپینوزا و جان لاک و منتسکیو و حتی هابز...کسانی بودند که انقدر اینجا و انجا نشستند و بحث کردند و انقدر شاگرد تربیت کردند تا مردمشان به این باور رسیدند...
جالب این است که قبل از انقلاب شکوهمند در بریتانیا دقیقاً تئوری که الان در کشور ما حاکم است حاکم بوده و نظریه پردازش هم فیلمر بوده، تئوری ای به نام سلطنت مطلقه !
پی نوشت:اینکه ما امت نامیده می شویم نه ملت همین است، در امت فرد فرد آدم ها ارزشی ندارند تا وقتی که یک جمعی هستند که حاضرند به هر مناسبتی پلاکارد دست بگیرند و دنبال بلندگویی جانم فدای کسب بگویند و به این باور نرسند که دولت به معنای جدید تنها وقتی برپا می شود که دیگر هیچ بشری حاضر نباشد در جمع ذوب شود، که من به خودی خود ارزش باشد، ما به هیچ کجا نمی رسیم...
البته ما مدتی است این را فهمیده ایم که به عنوان فرد باید ارزش داشته باشیم اما راهش را اشتباه رفته ایم !
ما باید تمرین کنیم به اعتقادات یک بسیجی و یک سکولار و یک ...به یک اندازه احترام بگذاریم،که کاربسیار سختی است.
بایدیادبگیریم که وقتی لیلا اوتادی می خواهد در فیلم ندا بازی کند به او فاحشه سیاسی نگوییم و پدر علیرضا افتخاری را درنیاوریم و برنامه پارازیت را که اهداف مشخص دارد و هیچ اطلاعای از شرایط داخل ایران ندارد و احتمالا منبع خبریش همان بالاترین است و نویسنده اش هم علیرضا رضایی که یدی طولا در هجو و هزل دارد و هربار فردیت افراد را مسخره می کند و بطور مشخص ک.روبی را یا مو.سوی را (که به درست این موج عظیم سبز را زیر پوستی کرده اند) چنین به سخره می گیرد ، پرطرفدارترین صفحه طنز فیس بوک و پر بیننده ترین برنامه طنز نکنیم.
بونوشت:
دوشنبه اولین باری بود که با تمام وجود دوربینی می خواستم که بو رو هم ضبط کنه...
وقتی که چند دقیقه آمده بود و رفته بود و بعد که من وارد اتاق شدم فکر کردم عطر جدید خریده، از بس که بوی گلی خوشبو همه جا را پرکرده بود...
دوست نوشت:
شعر شرمندگی
شرمندگی شعر...
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
لعنت به لعنتی که به یک لعنت نمی ارزد...
مامان در حال نشسته و با حرارت و تعجب به بقیه می گوید که ساکنان محله قدیمی شان از خانه فلانی ها صدای دادوبیداد و سر و صدا و جیغ یک دختر بچه بلند شده و التماس « بابا توروخدا...بابا توروخدا...»
و بعد هم کلی صدای دعوا و داد و بیداد و شکستن....
فردایش همسایه ها از زن صاحب خانه پرسیده اند که چی شده بوده ؟
وزن گفته «هیچی! شوهرم پول نداشت بره مواد بخره می خواست گوشواره ها رو از گوش دخترمون در بیاره دخترکم التماس می کرده و من نمی گذاشتم که عصبانی شد و زد همه زندگیمون رو شکست و خرد و خاکشیر کرد!»
و پدربزرگوار با ناراحتی نچ نچ می کند و الان است که یک بحث علمی درباره اعتیاد را باز کند...
اما من با دهان باز نگاهشان می کنم
بسیار دنیا دیده اند و سختی کشیده اند و حتی الان در بطن سیستم قضایی کشورند اما صد در صد مطمئنم به ذهن هیچ کدامشان خطور نمی کند که آن پدرِ بیمارِ معتادِ عوضی قصد گوشواره های دخترک را نداشته است.
برای سقوط یک پدر به قیمت گوشواره ای نچ نچ می کنند، اما مطمئنم به اندازه ما جوان ترهای دربدر، ذهنشان تا این اندازه خسته و بدبین و تنها و شاید هم واقع بین نیست...
که ما دیگر همیده ایم با شنیدن قصه ای چنین، ذهنمام به تجاوز برود و به دختر فروشی و....
لعنت به این شرایطی که همین پدرو مادران صاف و صادق و آرمانی برای ما ساختند ...لعنت...
پی نوشت:کامنت ها پاسخ داره:)
۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه
من میم یک عقده ای!
چیه عقده ای ندیدید؟من عقده ایم!
من لجم گرفت وقتی هماهنگ صدای نوحه شون هوا رفت و تلویزیون بی موقع اذون پخش کرد و تصویر آقا...
و از این بالا ازپنجره که نگاه می کنم، توپ و فشفشه در می کنند چهار طرف شهر....
من از این عید گرفتنشون، شاد شدنشون، دست زدنشون، بازیهاشون، حالم بهم می خوره...
شادی رو از ما دزدیدنند، یه جا کردند توی حلق امت مسلمان و خلق حزب الله خودشون...
می دونی چیه از بچگی توی اسلام نماز عید فطر را از همه بیشتر دوست داشتم ، ریتمش رو ، قنوتای زیادشو...هماهنگیشو ...فقط همین یکی توی اسلامه که همه با هم واسه شادی جمع میشن، ولی چه فایده؟اینم سر بقیه چیزها مال خودشونه...وقتی اصرار دارند با کشورهای دیگه جشنش نگیرند...
وقتی عرعرهای مداح ها، موزیک شادیشون میشه...مدحایی که بزرگترین افتخارشون پرت کردن دانشجوها از بامه...وقتی مسجدهای حکومت محل تجمعشونه ...وقتی پیشنمازش ...
وقی زن را از شوهر و فرزند را از مادر جدا می کنند،می برند می کشند، شکنجه می کنند و بر شکرانه بی خبری و بی تفاوتی مردم مملکتم فطریه می دهند ...
وقتی همه چیزمون رو گرفتند و روی جسد امید و رویاهامون پایکوبی می کنند به شادباش خر کردن ده تا پانزده میلیون نفر همراه شون...
طفلی به نام شادی ، دیری ست گمشده ست
با چشمهای روشن ِ براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
محمدرضا شفيعي كدكني
پی نوشت:اونی که گفت حکومت ایران تبدیل شده به یک مارکسیسم مبتذل و نقطه آغازش هم تقلب توی انتخابات بود اشتباه کرده...حکومت ایران تبدیل شده به یک کمونیسم مبتذل، این شادی فرمایشی شان یک نشانه...
توبه نامه...
وقتى که دردها
از حسادت هاى حقير برنمىگذردو پرسش ها همه درمحور رودهها است...
آرى، مرگ انتظارى خوف انگيز است
انتظارى که بىرحمانه به طول مىانجامد.
مسخى است دردناک
که مسيح را شمشير به کف مىگذارد
در کوچههاى شايعه
تابه دفاع از عصمت مادر خويش برخيزد...
آخرین باری که حالم به این بدی بود 3سال پیش توی راهروهای دانشکده فیزیک بود، وقتی با دکترخوشنویسان حرف زده بودم و حالم از هرچی استاده، هرچی دانشگاهه، هرچی همایش نانوئه، هرچی نمره و هرچی زندگیه و بیشتر از همه حالم از خودم بهم می خورد...
حالا دیشب وقتی با یکی از زیباترین دخترایی که می شناسمم حرف زدم، حالم از خودم بهم خورد... از خودم متنفر شدم برای کاری که نکردم و سکوتی که کردم...
حالم از فراموشی خودم بهم خورد برای اینکه نشسته بودم و نگاه کرده بودم تا بلایی که چند سال قبلش سرخودم اومده بود سر یک دختر دیگه بیاد، یعنی به ناحق اسیر تهمت بشه...
ناحق کلمه ای بود که اون دختر بسیار وسط حرفاش بکار برد و هربار پشتم لرزید، می دانستم چی میگه، درک می کردم، پس چراوقت وقتش یادم رفته بود؟
وقتی گفت «یک سال تمام گریه کردم و زجرکشیدم... چیزی که من می خواستم این بود که پشتم بایستند و بزنند تو دهن کسایی که بهم تهمت بستند...»
مگه چند سال قبل ترش من هم همین را نمی خواستم؟ همون موقعی که وبلاگ قبلیم رو حذف کردم و اولین پست وبلاگ مستعارم رو نوشتم و آرزوم این بود که پدر حقوقدان تحصیل کرده فهمیده قوی م پشتم بیاسته و بزنه تو دهن همه حراف ها و بگه «غلط کردید این حرفها رو می زنید ...»نه اینکه به مواخذه خودم بنشینه و دادگه خانگی تشکیل بده...
مگه همون موقع خودم از بی کسی، از بار تهمت، بسط نشین کلیسای سر ویلا نشده بودم؟
گفت «می خواستم حرف منِ فامیل را باور کنید، نه هفت پشت غریبه را ...می خواستم به من اعتماد کنید، نه به یک روانی...»
و من با تمام وجود می فهمیدم چی می خواسته و با هر بار کلمه – ناحق- گفتنش پشتم می لرزید، مگه من نمی دونستم حسادت یعنی چه و مردم با یه دختر زیبا چیکار می کنند به ناحق؟و تازه اون توی یک محیط کوچیک بود و بسته... پس چرا به موقعش نفهمیدم و خودم رو دادم به موج پیش داوری ها و قضاوت ها و نامردی ها ؟
دیشب اگه وسط یک مجلس عروسی و هلهله بقیه نبودیم من و اون دختر فکر کنم زار می زدیم، که هربار که دهنش رو باز می کرد اول بغضش رو فرو می داد و هربار توچشمهای عجیبش زل می زدم اشکام رو ته چشمم فرو می دادم...
می خواستم توجیه ش کنم که لیاقت تو رو همینی که همه این حرفها رو شنید و گفت غلط کردید پشت سرکسی که من عاشقشم حرف می زنید و باهات ازدواج کرد رو داشت، نه اونی که به بادی دود شد و نا پدید ...
لبخندتلخی زد و گفت «اینا همش حرفه! توچه می دونی دوست داشتن یعنی چه؟»
وما چه می دانستیم ؟ مای مغرور از دماغ فیل افتاده، مای با اصالت، که فکر می کنیم دوست داشتن وعشق های دنیا فقط مختص ماست و بقیه دنیا فاجرند و فاحشه...
گفتم «نفرینش نکن!» گفت« دعاش می کنم، اما دعایی که از هزاران نفرین بتر بسوزوندش...»
درد من، کشته شمشیر بلا ، می داند
سوز من ، سوخته داغ جفا، می داند
مَسکنم ،ساکن صحرای بلا می داند
همه کس حال من بی سر و پا می داند...
عاشقی همچو منت نیست، خدا می داند
هستم آزرده و بسیار ستم می بینم
خرده بر حرف درشتِ منِ آزرده مگیر
حرف آزرده، درشتانه بود
خرده مگیر...
از سرکوی تو با دیده تر ، خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر ،خواهم رفت
تا نظر می کنی، از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار، چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست باز آمدنم باز، اگر خواهم رفت...