۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

توبه نامه...

وقتى‌ که‌ درد‌ها

‌از حسادت‌ ‌ها‌ى‌ حقير برنمى‌گذردو پرسش‌ ‌ها ‌همه‌ درمحور روده‌‌ها ‌است‌...

‌آر‌ى‌، مرگ‌ ‌انتظار‌ى‌ خوف‌ ‌انگيز ‌است

‌‌انتظار‌ى‌ که‌ بى‌رحمانه‌ به‌ طول‌ مى‌‌انجامد.

مسخى‌ ‌است‌ دردناک‌

که‌ مسيح‌ ر‌ا شمشير به‌ کف‌ مى‌گذ‌ارد

در کوچه‌‌ها‌ى‌ شايعه‌

تابه‌ دفا‌ع‌ ‌از ‌عصمت‌ مادر خويش‌ برخيزد...

آخرین باری که حالم به این بدی بود 3سال پیش توی راهروهای دانشکده فیزیک بود، وقتی با دکترخوشنویسان حرف زده بودم و حالم از هرچی استاده، هرچی دانشگاهه، هرچی همایش نانوئه، هرچی نمره و هرچی زندگیه و بیشتر از همه حالم از خودم بهم می خورد...

حالا دیشب وقتی با یکی از زیباترین دخترایی که می شناسمم حرف زدم، حالم از خودم بهم خورد... از خودم متنفر شدم برای کاری که نکردم و سکوتی که کردم...

حالم از فراموشی خودم بهم خورد برای اینکه نشسته بودم و نگاه کرده بودم تا بلایی که چند سال قبلش سرخودم اومده بود سر یک دختر دیگه بیاد، یعنی به ناحق اسیر تهمت بشه...

ناحق کلمه ای بود که اون دختر بسیار وسط حرفاش بکار برد و هربار پشتم لرزید، می دانستم چی میگه، درک می کردم، پس چراوقت وقتش یادم رفته بود؟

وقتی گفت «یک سال تمام گریه کردم و زجرکشیدم... چیزی که من می خواستم این بود که پشتم بایستند و بزنند تو دهن کسایی که بهم تهمت بستند...»

مگه چند سال قبل ترش من هم همین را نمی خواستم؟ همون موقعی که وبلاگ قبلیم رو حذف کردم و اولین پست وبلاگ مستعارم رو نوشتم و آرزوم این بود که پدر حقوقدان تحصیل کرده فهمیده قوی م پشتم بیاسته و بزنه تو دهن همه حراف ها و بگه «غلط کردید این حرفها رو می زنید ...»نه اینکه به مواخذه خودم بنشینه و دادگه خانگی تشکیل بده...

مگه همون موقع خودم از بی کسی، از بار تهمت، بسط نشین کلیسای سر ویلا نشده بودم؟

گفت «می خواستم حرف منِ فامیل را باور کنید، نه هفت پشت غریبه را ...می خواستم به من اعتماد کنید، نه به یک روانی...»

و من با تمام وجود می فهمیدم چی می خواسته و با هر بار کلمه – ناحق- گفتنش پشتم می لرزید، مگه من نمی دونستم حسادت یعنی چه و مردم با یه دختر زیبا چیکار می کنند به ناحق؟و تازه اون توی یک محیط کوچیک بود و بسته... پس چرا به موقعش نفهمیدم و خودم رو دادم به موج پیش داوری ها و قضاوت ها و نامردی ها ؟

دیشب اگه وسط یک مجلس عروسی و هلهله بقیه نبودیم من و اون دختر فکر کنم زار می زدیم، که هربار که دهنش رو باز می کرد اول بغضش رو فرو می داد و هربار توچشمهای عجیبش زل می زدم اشکام رو ته چشمم فرو می دادم...

می خواستم توجیه ش کنم که لیاقت تو رو همینی که همه این حرفها رو شنید و گفت غلط کردید پشت سرکسی که من عاشقشم حرف می زنید و باهات ازدواج کرد رو داشت، نه اونی که به بادی دود شد و نا پدید ...

لبخندتلخی زد و گفت «اینا همش حرفه! توچه می دونی دوست داشتن یعنی چه؟»

وما چه می دانستیم ؟ مای مغرور از دماغ فیل افتاده، مای با اصالت، که فکر می کنیم دوست داشتن وعشق های دنیا فقط مختص ماست و بقیه دنیا فاجرند و فاحشه...

گفتم «نفرینش نکن!» گفت« دعاش می کنم، اما دعایی که از هزاران نفرین بتر بسوزوندش...»

درد من، کشته شمشیر بلا ، می داند

سوز من ، سوخته داغ جفا، می داند

مَسکنم ،ساکن صحرای بلا می داند

همه کس حال من بی سر و پا می داند...

عاشقی همچو منت نیست، خدا می داند

هستم آزرده و بسیار ستم می بینم

خرده بر حرف درشتِ منِ آزرده مگیر

حرف آزرده، درشتانه بود

خرده مگیر...

از سرکوی تو با دیده تر ، خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر ،خواهم رفت

تا نظر می کنی، از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار، چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست باز آمدنم باز، اگر خواهم رفت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر