۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

پسرعطرفروش!

من می خواهم شاد باشم، اما چطور؟

وقتی که جوان رعنای متشخصی توی خلوت ظهر، جلومون رو می گیره و با هزار خجالت و لکنت و جابجا گویی، برای فروش چندسی سی عطر ، یک ربع حرف می زنه و ما می دونیم که التماس میکنه...

و ما از شرم به جای همه کسایی که مسئولند آب می شویم، دوتا شیشه می خریم و در سکوت رد می شیم...

و حالا هربار با بو کردن بازوی خوشبوی دیفونه، یاد اون بعد از ظهر لعنتی، یاد کیف رو دوشی که به جای کتاب پر از عطر بود... یاد ناامیدی همه کسایی که با هزار آرزو و امید داشتند مهندس می شدند، لیسانس می گرفتند و الان فیلم فروش شدند و بازار یاب جزء...

کوه یخم من، که رو آب

شدم شناور

داغ حوادث میکنه

آبم سراسر...

نه جنگل سبز

نه باغ گل ها

نه کوه سنگی

نه دشت و صحرا

همیشه اینجا کولاک و باده

نه کلبه پیداست

نه ته جاده

واقعیت اینه که

بهارو اینجا

کسی ندیده...

پی نوشت:جناب جنتی که به تازگی حضرت عزرائیل رو هم جواب فرمودند و روزنامه ها صبح شب سراب خوشحالی ما تیتر زدند که حضرت آقا با شنیدن خبر شایعه مرگشون لبخند زدند! دیروز توی خطبه ها گفت که مردم ایران دوره بسیار سخت ریاضت در پیش دارند! و از خدا خواست کمکشون کنه. ..واقعیت اینه که

بهارو اینجا

کسی ندیده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر