۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

زلزله که اومد...


زلزله که اومد داشتم درس گفتارهای فلسفه دکتر ط با طبایی رو برای دایی رایت می کردم و دایی هم یک پایش اون طرف در بود یکی ش این طرف، مردد بین انتخاب توی کوچه رفتن یا منتظر سی دی فلسفه یک روشنفکر غیر دینی بودن!

زلزله که اومد پدر روی تختش در حال خواندن کتاب «ایران بین دو انقلاب» فکر کرده بود یکی داره تختش رو تکون میده! و مامان فکر کرده بود سرگیجه گرفته و مهیار در حال محاسبه ساخت یک اتاق زلزله توی ساختمان بود و مانی به من نگاه کرده بود ببینه منم تکون می خورم یا نه؟!

و من اصلا نفهمیدم زمین لرزید، اصلا نترسیدم، با خودم فکر کردم این دفعه انگار می تونم خدا رو اگه واقعا چنین قصدی داشته باشه! به خاطر تموم کارهام و عقاید داشته و نداشته م توجیه کنم!

درباره عقل باهاش حرف بزنم و اینکه ذهن لجبازم هیچ جوره زیر بار چیزهایی که با عقل(نه عقل من، حداقل خرد جمعی ) نمیره...

زلزله که اومد نترسیدم، اما منم مثل آرایه دوست ندارم اینطوری بمیرم ، گو اینکه انتخاب نوع مرگ جز حقوق ما محسوب نمیشه، حالا هرچقدر همه بگن انسان آزاد است!

زلزله که اومد مانی نگران آینده جنبش سبز بود، ایضا مادر گرامی...و من با خودم فکر کردم علاوه بر سرکوب و تحریم ، زلزله می شود سومین عامل عدم توفیق جنبش !

ومن داشتم سایت ژئوفیزیک رو پیدا می کردم ، دایی از دم در گفت «بزنید تلویزیون ایران حالا صدیقی رو میارند علل زلزله را توضیح بده!» (همون می می لرزه)

زلزله که اومد مامان گفت «بی خیال! بریم بخوابیم !یا می میریم یا زنده می مونیم» و شایان که روی زمین به پشت دراز کشیده بود و داشت سعی می کرد یادش بیاد که «ی آخ»« را چطوری می نویسند تا بنویسد «قدرت پسرانه !» داد کشید «اِ!!خاله ! پس من این وسط چی؟ من بچه م!»

و بعد ها طلبکارانه از من پرسید «مگه تو نگفتی زمین مامان همه آدمهاست!؟»


دوست نوشت:

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مائیم که پا جای پای یکدیگر می نهیم

و غروب می کنیم هر پسین...


لینک: ما کلا این رو کم داشتیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر