۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

به دوستانم سلام

به سبزسلام

به اوین و کهریزک سلام .

به قنات و چنار اسیر سلام

به تحویل در زندان . به برگه ملاقات . به درب آهنین و دیوار . به زندانبان و زندانی . به چشمانی که درب آهنین را می بینند . به دیدوبازدید در محبس سلام .

به زندانبان و زندانی و دیگر ساکنین زندان سلام .

سلام اوین مقدس . سرزمین پاک .

به انفرادی و طوفان در زنجیر سلام .

به شهدای امسال سلام . به ندای زیبا و آن بسیجی خفته برخاک . به شهدای ایران سلام .

خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من .

از وبلاگ سهیل

خوب شاید عجیب باشد اما من نصف سال تحویل های عمرم ر در قبرستان گذراندم اصلا تفریحم در نوجوانی رفتن به قبرستان ها بود که البته گلستان های شهدا جای بهتر و کمتر ترسناک و با حس و شیک تری بود!

حالا نزدیک سال تحویل دوباره ویرم گرفته! سال تحویل را خوش دارم کف خیابان باشم تا توی خونه...شاید مال دلتنگی عجیبی است که سراغم می آید و تک تک سلول هایم را فشار می دهدو ایضا اخلاقم عین سگ می شود و خوب وسط خیابان یا توی جمعیت احتمال حمله ام کمتر است...شاید مال آن حس کندن و فرار است میل شدید به نبودن...که البته باعث شد6سال تمام مسافر باشم و اگر دولت فخیمه محمود و تابلوهای« ایست »و «دور برگردان »ش از راه نرسیده بود بقیه اش را هم قصد داشتم در راه خبر به این منوال بگذراندم .

نصف دلیل بیرون رفتنم را گفتم نصفش را نمی گویم ...امسال دیفونه بیچاره هم بدون هیچ چاره ای مجبور است همراهی ام کند دیگر! اشتراک یعنی همین! البته من فقط زنگ زدم و پرسیدم برات خیلی مهمه سال تحویل پیش خونواده ت باشی یا مثلا بریم کلک چای جمشیده ای جایی!

من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.

پی نوشت1:راستی می خواستم واستون آرزوی سال خوب کنم دیدم به این چیزها نیست...اراده کنید سال خوبی داشته باشیم...بقول بر و بچ فراموش شده «ایشالاعید»!

پی نوشت2:دیروز از صبح زدیم تهران گردی تا آخر شب ،دو جا بغضم تازه شد یکی وقتی به میدان آزادی رسیدیم خلوت و آرام و فاصله اش را تا 4راه ولی عصر طی کردیم یاد چندین بار قبل از انتخابات و بعد آن افتادم که این مسیر را پیاده بدون هیچ خسته گی ای رفتیم و برگشتیم که اول امید و بعد خشم دستمان را گرفته بود و می کشید.

جای دوم بهارستان وقتی پسر جوانی را دیدم که حاجی فیروز بود دف می زد و پول جمع می کرد و در شب عینک دودی زده بود تا شناخته نشود از بچه های هنر بود...

پی نوشت2:متن اول پست مال سهیله از شما چه پنهون من هیچ وقت نمی توانم به این خوبی سلام کنم.

دوست نوشت:

راستی

تو خوبی
و این همه‌ی اعتراف‌هاست
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر