۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

اینقدر مد شده توهن به اسلام، که دیروز دیدم حتی مدیران بالاترین هم قاطی کرده اند و قراره جلوی لینک های توهینی رو بگیرند...

هرچند من معتقدم بالاترین یکلا مثه نشریه ای زرده ، اما اصل کارش هم جای بحث داشت

قبلا بهترین راه باحال بودن توی دنیای وب س kسی نوشتن بود، اما این روزها توی فضای سایبر مد شده برای جلب توجه هرچی لیچار بلدی بار اسلام کنی و بگردی حدیث و آیه پیدا کنی که اینم مدرک ! فارق از این همه مسلمان و انسان با ایمانی که بلاخره با ما همراهند در اصلاح طلبی و تغییر خواهی...

بدون هیچ احترامی به دعقای اونها...

درواقع ما اومدیم و خودمون رو از هرچیزی که ارزش محسوب می شد کندیم

اول هم از خدا شروع کردیم و نماز و روزه بعد هم حجاب و لباس و ...

اما واقعیت این بود که ما می خواستیم فرد باشیم نه یک جمع، یک امتی که خودمون توش حساب نبودیم و همه چیز به حساب جمع گذاشته میشه...

واقعیت اینه که ما به دنبال فردیت خودمون بودیم و بدون اینکه اون را پیدا کنیم مدرن شدیم...برای همین است که به فردیت دیگران احترام نمیگذاریم.

فرق من نوعی که مدرن بودن را در بی دینی خودم می بینم با توماس در انگلستان که فردی معتقد به دین مسیح هستش همینه... فرد بودن اون توسط همه به رسمیت شناخته شده...وارد محل کار، جمع دوستان، شهربازی که میشه به عنوان یک عدد فرد قابل احترامه، مهم نیست که دینش چی هست یا چی فکرمیکنه....

و مدرنیته یعنی همین...

و ما چون مثلا با اعتقادات سفت و سختمون توسط گروه همسالان پس زده می شدیم ومی شویم ناچار به این نتیجه می رسیدبم که املیم و باید همه نشانه های املیسم را کنار بگذاریم ، درصورتیکه اگر این گروهی که ما واردش می شدیم مدرن بود به ما به عنوان فرد احترام می گذاشت....

وکل قصه مملکت ما هم همینه

ما به عنوان فرد هیچ ارزشی نداریم، ما امتیم، امت اسلامی یا حتی در گوشه کنار ایران خلقیم، خلق کرد، خلق آذربایجان ...و امت و خلق یعنی یک جمع بی شعور...

قبل از مشروطه که همه رعیت شاه بودیم، مشروطه تا شروع کرد به فهماندن ارزش فردیت نابود شد، دشمنان زیادی داشت اول از همه روشنفکرانی که اصلا فردیت را نفهمیده بودند و دنبال بسط دموکراسی بودند

نفهمیدن اینکه من خود به خود، به عنوان یک فرد، ارزشمندم و ریشه تمام قوانین منم، این منم که تصمیم گرفته ام بیایم توی اجتماع و قانون ایجاد کنم تا راحت زندگی کنم یعنی قسمتی از آزادی محض حالت اولیه ام را با امنیت در اجتماع بودن معامله کرده ام

خلاصه روشنفکری وجود نداشت که این را برای مردم تبیین کند وگرنه مگر همه اروپا از اول این را می فهمیدند؟ بلاخره اسپینوزا و جان لاک و منتسکیو و حتی هابز...کسانی بودند که انقدر اینجا و انجا نشستند و بحث کردند و انقدر شاگرد تربیت کردند تا مردمشان به این باور رسیدند...

جالب این است که قبل از انقلاب شکوهمند در بریتانیا دقیقاً تئوری که الان در کشور ما حاکم است حاکم بوده و نظریه پردازش هم فیلمر بوده، تئوری ای به نام سلطنت مطلقه !

پی نوشت:اینکه ما امت نامیده می شویم نه ملت همین است، در امت فرد فرد آدم ها ارزشی ندارند تا وقتی که یک جمعی هستند که حاضرند به هر مناسبتی پلاکارد دست بگیرند و دنبال بلندگویی جانم فدای کسب بگویند و به این باور نرسند که دولت به معنای جدید تنها وقتی برپا می شود که دیگر هیچ بشری حاضر نباشد در جمع ذوب شود، که من به خودی خود ارزش باشد، ما به هیچ کجا نمی رسیم...

البته ما مدتی است این را فهمیده ایم که به عنوان فرد باید ارزش داشته باشیم اما راهش را اشتباه رفته ایم !

ما باید تمرین کنیم به اعتقادات یک بسیجی و یک سکولار و یک ...به یک اندازه احترام بگذاریم،که کاربسیار سختی است.

بایدیادبگیریم که وقتی لیلا اوتادی می خواهد در فیلم ندا بازی کند به او فاحشه سیاسی نگوییم و پدر علیرضا افتخاری را درنیاوریم و برنامه پارازیت را که اهداف مشخص دارد و هیچ اطلاعای از شرایط داخل ایران ندارد و احتمالا منبع خبریش همان بالاترین است و نویسنده اش هم علیرضا رضایی که یدی طولا در هجو و هزل دارد و هربار فردیت افراد را مسخره می کند و بطور مشخص ک.روبی را یا مو.سوی را (که به درست این موج عظیم سبز را زیر پوستی کرده اند) چنین به سخره می گیرد ، پرطرفدارترین صفحه طنز فیس بوک و پر بیننده ترین برنامه طنز نکنیم.


بونوشت:

دوشنبه اولین باری بود که با تمام وجود دوربینی می خواستم که بو رو هم ضبط کنه...

وقتی که چند دقیقه آمده بود و رفته بود و بعد که من وارد اتاق شدم فکر کردم عطر جدید خریده، از بس که بوی گلی خوشبو همه جا را پرکرده بود...




دوست نوشت:

شعر شرمندگی

شرمندگی شعر...


۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه



شعرٍ شرمندگی

شرمندگی شعر...


پی نوشت:دوشنبه اولین باری بود که با تمام وجود دوربینی می خواستم که بو رو هم ضبط کنه...

وقتی که چند دقیقه آمده بود و رفته بود و بعد که من وارد اتاق شدم فکر کردم عطر جدید خریده، از بس که بوی گلی خوشبو همه جا را پرکرده بود...



لعنت به لعنتی که به یک لعنت نمی ارزد...

مامان در حال نشسته و با حرارت و تعجب به بقیه می گوید که ساکنان محله قدیمی شان از خانه فلانی ها صدای دادوبیداد و سر و صدا و جیغ یک دختر بچه بلند شده و التماس « بابا توروخدا...بابا توروخدا...»

و بعد هم کلی صدای دعوا و داد و بیداد و شکستن....

فردایش همسایه ها از زن صاحب خانه پرسیده اند که چی شده بوده ؟

وزن گفته «هیچی! شوهرم پول نداشت بره مواد بخره می خواست گوشواره ها رو از گوش دخترمون در بیاره دخترکم التماس می کرده و من نمی گذاشتم که عصبانی شد و زد همه زندگیمون رو شکست و خرد و خاکشیر کرد!»

و پدربزرگوار با ناراحتی نچ نچ می کند و الان است که یک بحث علمی درباره اعتیاد را باز کند...

اما من با دهان باز نگاهشان می کنم

بسیار دنیا دیده اند و سختی کشیده اند و حتی الان در بطن سیستم قضایی کشورند اما صد در صد مطمئنم به ذهن هیچ کدامشان خطور نمی کند که آن پدرِ بیمارِ معتادِ عوضی قصد گوشواره های دخترک را نداشته است.

برای سقوط یک پدر به قیمت گوشواره ای نچ نچ می کنند، اما مطمئنم به اندازه ما جوان ترهای دربدر، ذهنشان تا این اندازه خسته و بدبین و تنها و شاید هم واقع بین نیست...

که ما دیگر همیده ایم با شنیدن قصه ای چنین، ذهنمام به تجاوز برود و به دختر فروشی و....

لعنت به این شرایطی که همین پدرو مادران صاف و صادق و آرمانی برای ما ساختند ...لعنت...

پی نوشت:کامنت ها پاسخ داره:)


۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

من میم یک عقده ای!

چیه عقده ای ندیدید؟من عقده ایم!

من لجم گرفت وقتی هماهنگ صدای نوحه شون هوا رفت و تلویزیون بی موقع اذون پخش کرد و تصویر آقا...

و از این بالا ازپنجره که نگاه می کنم، توپ و فشفشه در می کنند چهار طرف شهر....

من از این عید گرفتنشون، شاد شدنشون، دست زدنشون، بازیهاشون، حالم بهم می خوره...

شادی رو از ما دزدیدنند، یه جا کردند توی حلق امت مسلمان و خلق حزب الله خودشون...

می دونی چیه از بچگی توی اسلام نماز عید فطر را از همه بیشتر دوست داشتم ، ریتمش رو ، قنوتای زیادشو...هماهنگیشو ...فقط همین یکی توی اسلامه که همه با هم واسه شادی جمع میشن، ولی چه فایده؟اینم سر بقیه چیزها مال خودشونه...وقتی اصرار دارند با کشورهای دیگه جشنش نگیرند...

وقتی عرعرهای مداح ها، موزیک شادیشون میشه...مدحایی که بزرگترین افتخارشون پرت کردن دانشجوها از بامه...وقتی مسجدهای حکومت محل تجمعشونه ...وقتی پیشنمازش ...

وقی زن را از شوهر و فرزند را از مادر جدا می کنند،می برند می کشند، شکنجه می کنند و بر شکرانه بی خبری و بی تفاوتی مردم مملکتم فطریه می دهند ...

وقتی همه چیزمون رو گرفتند و روی جسد امید و رویاهامون پایکوبی می کنند به شادباش خر کردن ده تا پانزده میلیون نفر همراه شون...


طفلی به نام شادی ، دیری ست گمشده ست

با چشمهای روشن ِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر

محمدرضا شفيعي كدكني


پی نوشت:اونی که گفت حکومت ایران تبدیل شده به یک مارکسیسم مبتذل و نقطه آغازش هم تقلب توی انتخابات بود اشتباه کرده...حکومت ایران تبدیل شده به یک کمونیسم مبتذل، این شادی فرمایشی شان یک نشانه...

توبه نامه...

وقتى‌ که‌ درد‌ها

‌از حسادت‌ ‌ها‌ى‌ حقير برنمى‌گذردو پرسش‌ ‌ها ‌همه‌ درمحور روده‌‌ها ‌است‌...

‌آر‌ى‌، مرگ‌ ‌انتظار‌ى‌ خوف‌ ‌انگيز ‌است

‌‌انتظار‌ى‌ که‌ بى‌رحمانه‌ به‌ طول‌ مى‌‌انجامد.

مسخى‌ ‌است‌ دردناک‌

که‌ مسيح‌ ر‌ا شمشير به‌ کف‌ مى‌گذ‌ارد

در کوچه‌‌ها‌ى‌ شايعه‌

تابه‌ دفا‌ع‌ ‌از ‌عصمت‌ مادر خويش‌ برخيزد...

آخرین باری که حالم به این بدی بود 3سال پیش توی راهروهای دانشکده فیزیک بود، وقتی با دکترخوشنویسان حرف زده بودم و حالم از هرچی استاده، هرچی دانشگاهه، هرچی همایش نانوئه، هرچی نمره و هرچی زندگیه و بیشتر از همه حالم از خودم بهم می خورد...

حالا دیشب وقتی با یکی از زیباترین دخترایی که می شناسمم حرف زدم، حالم از خودم بهم خورد... از خودم متنفر شدم برای کاری که نکردم و سکوتی که کردم...

حالم از فراموشی خودم بهم خورد برای اینکه نشسته بودم و نگاه کرده بودم تا بلایی که چند سال قبلش سرخودم اومده بود سر یک دختر دیگه بیاد، یعنی به ناحق اسیر تهمت بشه...

ناحق کلمه ای بود که اون دختر بسیار وسط حرفاش بکار برد و هربار پشتم لرزید، می دانستم چی میگه، درک می کردم، پس چراوقت وقتش یادم رفته بود؟

وقتی گفت «یک سال تمام گریه کردم و زجرکشیدم... چیزی که من می خواستم این بود که پشتم بایستند و بزنند تو دهن کسایی که بهم تهمت بستند...»

مگه چند سال قبل ترش من هم همین را نمی خواستم؟ همون موقعی که وبلاگ قبلیم رو حذف کردم و اولین پست وبلاگ مستعارم رو نوشتم و آرزوم این بود که پدر حقوقدان تحصیل کرده فهمیده قوی م پشتم بیاسته و بزنه تو دهن همه حراف ها و بگه «غلط کردید این حرفها رو می زنید ...»نه اینکه به مواخذه خودم بنشینه و دادگه خانگی تشکیل بده...

مگه همون موقع خودم از بی کسی، از بار تهمت، بسط نشین کلیسای سر ویلا نشده بودم؟

گفت «می خواستم حرف منِ فامیل را باور کنید، نه هفت پشت غریبه را ...می خواستم به من اعتماد کنید، نه به یک روانی...»

و من با تمام وجود می فهمیدم چی می خواسته و با هر بار کلمه – ناحق- گفتنش پشتم می لرزید، مگه من نمی دونستم حسادت یعنی چه و مردم با یه دختر زیبا چیکار می کنند به ناحق؟و تازه اون توی یک محیط کوچیک بود و بسته... پس چرا به موقعش نفهمیدم و خودم رو دادم به موج پیش داوری ها و قضاوت ها و نامردی ها ؟

دیشب اگه وسط یک مجلس عروسی و هلهله بقیه نبودیم من و اون دختر فکر کنم زار می زدیم، که هربار که دهنش رو باز می کرد اول بغضش رو فرو می داد و هربار توچشمهای عجیبش زل می زدم اشکام رو ته چشمم فرو می دادم...

می خواستم توجیه ش کنم که لیاقت تو رو همینی که همه این حرفها رو شنید و گفت غلط کردید پشت سرکسی که من عاشقشم حرف می زنید و باهات ازدواج کرد رو داشت، نه اونی که به بادی دود شد و نا پدید ...

لبخندتلخی زد و گفت «اینا همش حرفه! توچه می دونی دوست داشتن یعنی چه؟»

وما چه می دانستیم ؟ مای مغرور از دماغ فیل افتاده، مای با اصالت، که فکر می کنیم دوست داشتن وعشق های دنیا فقط مختص ماست و بقیه دنیا فاجرند و فاحشه...

گفتم «نفرینش نکن!» گفت« دعاش می کنم، اما دعایی که از هزاران نفرین بتر بسوزوندش...»

درد من، کشته شمشیر بلا ، می داند

سوز من ، سوخته داغ جفا، می داند

مَسکنم ،ساکن صحرای بلا می داند

همه کس حال من بی سر و پا می داند...

عاشقی همچو منت نیست، خدا می داند

هستم آزرده و بسیار ستم می بینم

خرده بر حرف درشتِ منِ آزرده مگیر

حرف آزرده، درشتانه بود

خرده مگیر...

از سرکوی تو با دیده تر ، خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر ،خواهم رفت

تا نظر می کنی، از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار، چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست باز آمدنم باز، اگر خواهم رفت...


تا دیر نشده تاتر ماکوندو در خانه هنرمندان(پارک ایرانشهر) را از دست ندهید.

ماکوندو از اون تاترهایی است که وقتی تمام میشه و برمی گردی خونه، احساس می کنی چیزی را با خودت به خونه می بری...

پسرعطرفروش!

من می خواهم شاد باشم، اما چطور؟

وقتی که جوان رعنای متشخصی توی خلوت ظهر، جلومون رو می گیره و با هزار خجالت و لکنت و جابجا گویی، برای فروش چندسی سی عطر ، یک ربع حرف می زنه و ما می دونیم که التماس میکنه...

و ما از شرم به جای همه کسایی که مسئولند آب می شویم، دوتا شیشه می خریم و در سکوت رد می شیم...

و حالا هربار با بو کردن بازوی خوشبوی دیفونه، یاد اون بعد از ظهر لعنتی، یاد کیف رو دوشی که به جای کتاب پر از عطر بود... یاد ناامیدی همه کسایی که با هزار آرزو و امید داشتند مهندس می شدند، لیسانس می گرفتند و الان فیلم فروش شدند و بازار یاب جزء...

کوه یخم من، که رو آب

شدم شناور

داغ حوادث میکنه

آبم سراسر...

نه جنگل سبز

نه باغ گل ها

نه کوه سنگی

نه دشت و صحرا

همیشه اینجا کولاک و باده

نه کلبه پیداست

نه ته جاده

واقعیت اینه که

بهارو اینجا

کسی ندیده...

پی نوشت:جناب جنتی که به تازگی حضرت عزرائیل رو هم جواب فرمودند و روزنامه ها صبح شب سراب خوشحالی ما تیتر زدند که حضرت آقا با شنیدن خبر شایعه مرگشون لبخند زدند! دیروز توی خطبه ها گفت که مردم ایران دوره بسیار سخت ریاضت در پیش دارند! و از خدا خواست کمکشون کنه. ..واقعیت اینه که

بهارو اینجا

کسی ندیده...

«متنی که دنیارا تکان داد.»

«متنی که دنیارا تکان داد.»

سخنرانی دکتر محمود احمدی نژاد در مقر سازمان ملل البته خطاب به ملت ایران:

عالیجنابان، ملت سبز ایران! بازماندگان خلف کورش کبیر از هر دین و آیین و قشر و قومی...ملت سبز ایران...

من محمود احمدی نژاد عضوی کوچک و سبز از تکثر عظیم ایرانی، اعلام می دارم که با اعتقاد به اینکه هدف وسیله را توجیه می کند از زمانی که وارد وادی سیاست شدم با وروود به دستگاه بورکراتیک و عریض و طویل و فاسد آقای هاشمی رفسنجانی و پس از آن دخول در بیت، متوجه عمق بی برنامگی، ناپختگی و فساد در حاکمیت گردیدم.

لذا با تو جه به حساسیت موضوع و با تدبیر و تدبر و در خفا اقدام به مهندسی دقیق اوضاع نموده و به عنوان عضو و نماینده ای کمترین از ملت عزیز ایران سعی در نفوذ و جلب اعتماد حاکمیت نموده تا در زمان مناسب به یاری شما مبارزان راه آزدی این کار دشوار را به سرانجام رسانده و سکان کشتی اداره ایران بزرگ را به صاحبان اصلی آن یعنی شما شهروندان ایرانی تحویل نمایم.

اکنون بنده با کوله باری از تجربه، اسناد، مدارک و پاسخ به تمامی سوالاتی که سالهاست شما عزیزان بارها از خود پرسیده اید در مقابل شما قرار گرفته ام...

من آمده ام که بگویم در لایه های بالای قدرت در ایران چه می گذرد؟ سالها پیش بهشتی، بختیار و قاسملو چرا و به دست چه کسی کشته شدند؟اتفاقات سال 67 چگونه رخ داد؟چرا منتظری برکنار شد؟ فروهرها را چه کسی مثله کرد؟ استخوان های دانشجویان زیر چکمه چه کسانی خرد شد؟ چرا حجاریان ترور شد ؟چه کسانی از تحریم ها نفع می برند؟این همه معتاد در ایران چه می کنند؟مهندسی انتخابات در ایران چگونه است؟ چگونه با اطلاع کامل مقام رهبری سالها رای ها جابجا می گردید و این دارایی ارزشمند شما به یغما می رفت؟بزرگترین سند آن خود من! به عنوان شاهد زنده پیروز انتخابات که 4ملیون بیشتر رای نداشتم!

در تمام این مدت بنده سعی کرده ام تابوهایی که وجود داشته را از میان بردارم و یک تنه راه سبزی را که حاکمیت با سرکوب به بن بست کشانید را به پیش ببرم ، ولی اکنون در نیمه راه، به این نتیجه رسیده ام که وقت مسیر را تنها رفتن نیست...

من محمود احمدی نژاد به عنوان عضو کوچکی از بیشماران جنبش سبز اعلام می کنم که اکنون زمان بهم پیوستن برای ریشه کندن این بساط ظلم و جور می باشد و من با تمام قوا و امکانات و اطلاعات در خدمت شما می باشم...و در پایان لازم می دانم که از تمام کسانی که در این یک سال گذشته آزار دیده اند، تحقیرها شده اند و داغدارگردیده اند، طلب بخشش نمایم، چرا که برای رسیدن به چنین هدف والایی یعنی سرنگونی نظام جور چاره ای جز این نبود!


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه


تابناک:...به عنوان مثال یکی از نمایندگان عضو فراکسیون انقلاب اسلامی برای اینکه اوج نفرتش از شجریان را به رخ بکشد به خبرنگار صدا وسیما گفت: صدای یک چوب خشک از صدای شجریان بهتر است!

یکی دیگر از نمایندگان عضو این فراکسیون هم دراین باره گفت: من حالم از شنیدن ربنای این... به هم می خورد واقعا جای تاسف بود که ما سر سفره افطار مجبور بودیم صدای ربنای کسی را بشنویم که... و حالت مشمئز کننده ای به من دست می دهد وقتی صدای او را می شنوم.(بخش های نامناسب این اظهارات نقطه چین شده اند.)

تصویر ایران در جهان برادر عربی، در ادامه مطلب

يافتن دوست خردمند مثل يك فنجان قهوه؛ محرك است: خواب خوش را برآشفته مي‌سازد.


حداکثرمجذوب!

ملتی که باحذف صدای شجریان ازصدا و سیمای امت اسلامی ایران،ربناش رو زنگ گوشی های موبایلشون کردند

با کی سرآشتی دارند؟

اصلا کی گفته جذب حداکثری یعنی آشتی؟

یکی بزنه مالتو بدزده، لباس مادرتو بدره، برادر و خواهرتو بکشه، به دوستت تجاوزکنه، همکارتو زندانی کنه...بعد بیاد بهت بگه خودفرخته فریب خورده برگرد به آغوش من!! این یعنی جذب حداکثری...


شعرنوشت:

شعرم نمیاد.


who knows

who cares

پاکستان تنهاست...




در ادامه مطلب از آن داستان های عجیب است که هی می خوانی و می خواهی که باور نککنی...نامه ح م زه کر.می به مقام رهبری

زلزله که اومد...


زلزله که اومد داشتم درس گفتارهای فلسفه دکتر ط با طبایی رو برای دایی رایت می کردم و دایی هم یک پایش اون طرف در بود یکی ش این طرف، مردد بین انتخاب توی کوچه رفتن یا منتظر سی دی فلسفه یک روشنفکر غیر دینی بودن!

زلزله که اومد پدر روی تختش در حال خواندن کتاب «ایران بین دو انقلاب» فکر کرده بود یکی داره تختش رو تکون میده! و مامان فکر کرده بود سرگیجه گرفته و مهیار در حال محاسبه ساخت یک اتاق زلزله توی ساختمان بود و مانی به من نگاه کرده بود ببینه منم تکون می خورم یا نه؟!

و من اصلا نفهمیدم زمین لرزید، اصلا نترسیدم، با خودم فکر کردم این دفعه انگار می تونم خدا رو اگه واقعا چنین قصدی داشته باشه! به خاطر تموم کارهام و عقاید داشته و نداشته م توجیه کنم!

درباره عقل باهاش حرف بزنم و اینکه ذهن لجبازم هیچ جوره زیر بار چیزهایی که با عقل(نه عقل من، حداقل خرد جمعی ) نمیره...

زلزله که اومد نترسیدم، اما منم مثل آرایه دوست ندارم اینطوری بمیرم ، گو اینکه انتخاب نوع مرگ جز حقوق ما محسوب نمیشه، حالا هرچقدر همه بگن انسان آزاد است!

زلزله که اومد مانی نگران آینده جنبش سبز بود، ایضا مادر گرامی...و من با خودم فکر کردم علاوه بر سرکوب و تحریم ، زلزله می شود سومین عامل عدم توفیق جنبش !

ومن داشتم سایت ژئوفیزیک رو پیدا می کردم ، دایی از دم در گفت «بزنید تلویزیون ایران حالا صدیقی رو میارند علل زلزله را توضیح بده!» (همون می می لرزه)

زلزله که اومد مامان گفت «بی خیال! بریم بخوابیم !یا می میریم یا زنده می مونیم» و شایان که روی زمین به پشت دراز کشیده بود و داشت سعی می کرد یادش بیاد که «ی آخ»« را چطوری می نویسند تا بنویسد «قدرت پسرانه !» داد کشید «اِ!!خاله ! پس من این وسط چی؟ من بچه م!»

و بعد ها طلبکارانه از من پرسید «مگه تو نگفتی زمین مامان همه آدمهاست!؟»


دوست نوشت:

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مائیم که پا جای پای یکدیگر می نهیم

و غروب می کنیم هر پسین...


لینک: ما کلا این رو کم داشتیم.

هم غزه، هم لبنان...چون جانم فدای ایران! (

اگه غزه و لبنان و حتی ونزوئلا نبود تا الان امریکا و متحدان محترمش صدباره به ما حمله کرده بودند...اگه ما حوزه امنیت ملیمون رو اینقدر کنار گوش این کشورها تعریف نکرده بودیم...این کار دولت و حکومت الان نیست یک کار هوشمندانه از خیلی قبل تر بوده...

وگرنه کسانی که دلشون واسه ملت خودشون نمیسوزه، واسه ملت فلسطیت هیچ جاشون نمی سوزه!

به محض اینکه حوزه امنیتیشون تغییر کنه اسراییل میشه دوست و برادر و مظلوم...




من میخوام برم

دور

دور

دوردست....

من می دونم سنگسار بده، اما انصافا نمی دونم سکینه اشتیانی کیه؟ چیکار کرده؟ چرا گرفتندش؟ گناه کاره یا بیگناه؟اصلا گناه یعنی چی؟به کسی چه که اون می خواسته با یه مرد دیگه هم باشه....

اما ازش خوشم نمیاد!

چون اینو می دونم بی گناه تر از زیدآبادی و عبدالله مومنی که نیست هیچ، این وسط باعث شد که اونها در اعتصاب غذاشون تا حد مرگ برن و هیچ کس هیج جای دنیا به روی مبارکش نیاره و همه کمپین بزنند واسه سکینه ...

حتی جناب پاپ هم دلش به درد بیاد و اظهارتالم کنه و برزیل کشور کارناول ها هم بگه بیاد کشور ما جا زیاد هست...

البته جوابش خیلی واضحه!

سکینه متهم جنسیه ...واسه همه ملموسه ...همه اسیر این یکی ویژگی افرینش انسان هستند...می بینند کاریه که هر آن خودشون ممکنه مرتکب بشن، از پاپ گرفته تا همسرسارکوزی تا رییس جمهور برزیل تا اون آدمی که ینگه دنیا جلوسفارت ایران عکس سکینه رو دستش می گیره...

اما عبداله مومنی چی ؟فعال سیاسی...زیدآبادی چی؟روزنامه نگار...اون دانشجوی گمنام مظلوم توی انفرادی چی؟

خوب خودشون خواستند دندشون نرم!...چرا ما دچار این مصیبتا نمی شیم؟ چون ویژگی آفرینشمون نیست ! چون دغدغه مون نیست چون بشینیم زندگیمون رو بکنیم حالشو ببیریم حالا یه روزنامه نگار گوشه زندان های ایران مرد که مرد! چرا ما خودمون را بده کنیم؟

می خواستند مثه میلیون ها ایرانی دیگه نفهمند، ننویسند، نسوزند...فعلا بریم کمپینمون رو واسه سکینه بزنیم دور هم باشیم...

همینه که با لغو حکم سنگسار سکینه هنوز هم اعتراض ها ادامه داره ...چون جاذبه جنسی داره...

جمهوری اسلامی هم که با همین سکینه یه جهان رو سر کار گذاشته و سرگرم کرده و داره هر بلایی می خواد سر زندانی های سیاسی می یاره...

ندا هم همینطور، توی اون بازه خاص وکه اسه جهانیان مهم شد و دلشون رو سوزوند چون جاذبه جنسی داشت... و ترانه هم ، پس چرا هیچ کس به روی خودش نمیاره که زن های سیاه آفریقا توسط نظامی هاشون قبیله قبیله تجاوز میشن اما هیچی به هیچی..

پیشنهاد نوشت:آقای حکومت من جای شما بودم و توی این دیلما قرار گرفته بودم ، خانم آشتیانی رو فراری می دادم به برزیل! اینطوری نه کوتاه اومده بودم ، حکمم رو لغو کرده بودم که صدای مردم مومن و غیور در بیاد نه به حرف امت و دولت کفار گوش داده بودم!

پی نوشت:

هوررررررررررررررراااااااااااا!

این فقط محض شایعه سکته جنتی بود ،اگر مرد بقیه هورا رو جشن می گیریم!!

چیه عقده ای ندیدید؟من عقده ایم!

من لجم گرفت وقتی هماهنگ صدای نوحه شون هوا رفت و تلویزیون بی موقع اذون پخش کرد و تصویر آقا...

و از این بالا ازپنجره که نگاه می کنم، توپ و فشفشه در می کنند چهار طرف شهر....

من از این عید گرفتنشون، شاد شدنشون، دست زدنشون، بازیهاشون، حالم بهم می خوره...

شادی رو از ما دزدیدنند، یه جا کردند توی حلق امت مسلمان و خلق حزب الله خودشون...

می دونی چیه از بچگی توی اسلام نماز عید فطر را از همه بیشتر دوست داشتم ، ریتمش رو ، قنوتای زیادشو...هماهنگیشو ...فقط همین یکی توی اسلامه که همه با هم واسه شادی جمع میشن، ولی چه فایده؟اینم سر بقیه چیزها مال خودشونه...وقتی اصرار دارند با کشورهای دیگه جشنش نگیرند...

وقتی عرعرهای مداح ها، موزیک شادیشون میشه...مدحایی که بزرگترین افتخارشون پرت کردن دانشجوها از بامه...وقتی مسجدهای حکومت محل تجمعشونه ...وقتی پیشنمازش ...

وقی زن را از شوهر و فرزند را از مادر جدا می کنند،می برند می کشند، شکنجه می کنند و بر شکرانه بی خبری و بی تفاوتی مردم مملکتم فطریه می دهند ...

وقتی همه چیزمون رو گرفتند و روی جسد امید و رویاهامون پایکوبی می کنند به شادباش خر کردن ده تا پانزده میلیون نفر همراه شون...


طفلی به نام شادی ، دیری ست گمشده ست

با چشمهای روشن ِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر

محمدرضا شفيعي كدكني


پی نوشت:اونی که گفت حکومت ایران تبدیل شده به یک مارکسیسم مبتذل و نقطه آغازش هم تقلب توی انتخابات بود اشتباه کرده...حکومت ایران تبدیل شده به یک کمونیسم مبتذل، این شادی فرمایشی شان یک نشانه...

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ماه نفس گیر و کمرشکنی بود این ماه رمضان...ماه بی حس و بی حوصله، ماه بی هیچ نوستالژی...

خیلی ماه بدی بود، چه خوب که داره میره ...چه خوب که به این زودی ها نمیاد...ماه اعصاب خوردی، ماه زورگویی، تو سری خوری، پنهان کاری؛ nدروغ، ریاکاری، علافی و بیکاری...

ماهی که راننده تاکسی و اتوبوس وکارمند و کارگر له له می زد از گرما، روزه نبودند و مجبور بود به تظاهر...

راستی چی شد که اون حس معنوی از ایران رخت بربست؟ فقط خونه ما و بیست تا خونه آشنای دیگه ای که می شناسم اینطوری بود؟ تهران اینطوری بود یا همه جا؟...

انگار آخرین نشانه ش هم صدای ربنای شجریان بود که با قطعش برای همیشه تموم شد...

شاید بچه تر که بودیم با جهنم و بهشت خودمونو گول می زدیم و حالا که دیگه از پس خودمون بر نمیایم که همه چیز تموم شده...

اما خدا را شکر تموم شد و هیچکی ما رو افطاری دعوت نکرد، از اون افطاری های میلیونی که کوفتت میشه با فکر اینکه داری مال حروم کسایی رو می خوری که خیر سر نه نه و بابای حروم خورشون افطاری می دند تا گناهاشون رو بخرند...

امروز هر کی را دیدم نفسی به راحتی می کشید و می گفت خدا رو شکر که این ماه لعنتی! تموم شد...فکر کنم روزه خواران خیلی خوشحال تر از روزه دارانند به خاطر عید! راستی چرا اینطوری شد؟

فعلا که از شعر ورای خطیبان و واعظان راحت شدیم تا ببینیم بهانه بعدیشون چیه؟

امروز سرتاسر اتوبان همت رو پوستر زده بودند عکس آقا! و زیرش نوشته بودند همه با هم به نماز می رویم!! منظورشون از همه، خلق حزب اله بعلاوه هاشمی و سد حسنه ...می ترسم بیاد تو خطبه ها برای صدمین بار بگه «انتخابات تمام شده است!»

اونایی که ینگه دنیا در نوستالژی ماه رمضون های قدیم ایران یا اعتقادات پابرجاشون هرروز رو روزه گرفتند، کاش واسه عید فطر از این پوسترا بی نصیب نبودند تا ببینند چطور آدم از هر چی دین و مذهبه بالا میاره و قتی دین یه ابزار ایدئولوژیک و تو سر زدن بقیه میشه...

به هر حال اگه مثه ما درگیر سنت و مدرنیته اید، روزه نبودید اما فطریه میدید (یعنی بخشی که به خودتون ربط داره و شخصیه رو خودتون حل کردید و لی بخش اجتماعی و انسانیش رو قبول دارید) این فطریه هاتونو بدید به پاکستانی های بدبخت دربدر، البته به هلال احمر نه دزد اعظم ، کمیته امداد...

بگیر فطره ام اما مخور برادر جان

که من در این رمضان

قوت غالبم

غم بود...

مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

اونقدر سخته که هر وقت شایان کوچولو میاد سروقتم، که بپرسه خداکیه؟ و یا فلان کارش خوبه یا بد؟ خدا خوشش اومده یا نه؟

با تمام وجود از برهوت عقلی که خودم توش گیرکردم دورش می کنم.

از خدا می گم، تمام خوبی هایی که ازش می دونم یاشنیدم.... ملغمه ای از خدای مهربان مسیحیان و بوداییان و عرفا و ...از بهشت می گویم بدون هیچ اشاره ای به جهنمی که تمام بچگی کابوسمان بود، از رحمان بودن خدای مسلمان ها می گویم، بدون هیچ اشاره ای به جبار و منتقم بودنش...

خلاصه همه کار می کنم تا خدا را داشته باشد و دوست داشته باشد، وقتی بچه تر بود خدایش مجسم تر بود... اما مهد که رفت مربی الدنگ مهد بهش گفت «خدا نور است!» و اون هنوز مردد مانده که یعنی چی خدایی که این همه سوپرمن است نور است!؟

نداشتن خدا و امید نداشتنش خیلی سخته، معتقد بودن به هیچ، سخته، گم شدن در شوره زار فلسفه و برهوت عقل کار هر کسی نیست چنان که کار من هم نبود...البته نشانه هایی هم برایش می گذارم که اگر روزی یک طور دیگه فهمید تف و لعنتم نکند...

دیروز دوباره با یک ماشین باری سوال آمده بود به مناسبت ماه رمضان و تبلیغات اطرافش...

- میم! میگم راس میگن روزه بگیریم خدا خوشحال می شه؟

- آره عزیزم

- اما میم، فک کنم خدا مُرده ها!!!!!!




۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

ندانم کاری همه ما!


- منی که اینجا نشسته ام، روز به روز که از اعتصاب غذا می گذشت، می گفتم تو رو خدا بشکنیدش و آقایان سران فتنه ناامیدمان کردند و آنها هم همین رو گفتندکه...

لعنتی! این همه سختی کشیدند که از زندان دربیاییند ما جایشان را محکمترکردیم

لعنت به بی فکری

لعنت به ندانم کاری

لعنت به احساس...

نوشته فاطمه شمس در این باره در ادامه مطلب

- مسترپرزیدنتشان گفت «ممه رو لولو برد!» نویسنده محبوبش فرهاد جعفری هم آمد ماله بکشد، گفت« این زبان مردم کوچه و خیابان است و رییس جمهورشان به زبان خودشان حرف زده!!!»یعنی اینکه حکومت حاکم برمردم لیاقتشان است.

جنگ بین اسفندیار خان و بقیه راستی ها که به خودشان ربط دارد، اما حیف این حرفهای خوبی که از دهن آدم به این بدی در می آد، اگر ایران نبود اسلام در ناسیونالیسم عرب می پوسید یا یه چیزی توی همین مایه ها، فک کن!...آنجا دل آدم می سوزد که مفسرخبری هم می آید و می گوید «رقابت بر سر غنایم زمین خوردن و حذف اصلاح طلبان است»...کی میگه بی بی سی آخوندی نیست؟توی ریزترین جملاتش همه چیز را تمام کرده فرض کرده و می گوید همه چی آرومه، من چقد خوشبختم!

اما فعلا و علی الحساب اگر اون لکه های سبز روزهای مبارزه مان که هنوز بر روی بعضی تابلوهای راهنمایی رانندگی شهر به جا مانده را شهرداری پاک کنه ...آنکه یک تنه و یک نفس داره جنبش را به پیش می بره خود محموده!!

اگه گند نزنه و به جای حرف زدن راه نره و خیلی کارای دیگه...دیگه چیزی باقی نمی مونه که بهش اعتراض بشه، اون هم به اسم جنبش سبز با صدای بلند!

بماند که یکی از روزنامه نگارانی که بعد از انتخابات فرار را بر قرار ترجیح داده بود، فک کنم رویا ملک، چنان جوگیر دموکراسی اون طرف شده که وقتی باهاش مصاحبه کردند که این حرفها چیه محمود می زنه گفت «البته من نمی تونم در مورد آقای ا.ن که رییس جمهور یک کشوره ....»

چی؟رییس جمهور یک کشور؟این همه خودمون را کشتیم بگوییم این آقا رییس جمهورما نیست اون وقت روزنامه نگار ایرانی تحت جو...لا اله الا الله...

اصلا هرکی میره رو جو یک طوری می گیره ...مثلا روشنفکرانمون رو اینطوری!

شعر نوشت:

شما ای قله‌های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم‌انگیز می‌سایید
که بر ایوان شب دارید چشم‌انداز رویایی
که سیمین پایه‌های روز زرین را به روی شانه می‌کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می‌گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم‌ها که از باد سحرگاهان به سر دارید

غرورم را نگه دارید...

سیاوش کسرایی


سه روز از شکسته شدن اعتصاب غذای ه فده زندانی سیاسی اوین می‌گذرد। غیر از یک پیام کوتاه که ظاهرن از سوی اعتصاب‌کنندگان صادر شده بود و حول و حوش ساعت دو و سه بعد صبح سه شب پیش به طور ناگهانی روی سایت کلمه قرار گرفت، تا امروز خبری از وضع آن ها در دست نیست غیر از اینکه هنوز در سلول انفرادی‌اند و این یعنی فاجعه!‌



چند سوال و البته نگرانی‌ای که درباره کل ماجرای اعتصاب هفده روزه‌ی این هفده‌تن به ذهنم می‌رسد را این‌جا می‌نویسم، بیشتر با این هدف که هر کس چیزی به ذهنش می‌رسد بگوید، شاید به این بهانه ابعاد خاموش این جریان هم روشن شود. به نظرم وقت آن رسیده که رفتار خودمان، رهبرانمان و آن هفده تن مبارز را بازبینی کنیم و از این ماجرا درس بگیریم.

حدود بیست روز پیش هفده زندانی سیاسی اوین به خاطر اعتراض به وضعیتشان و قطع تماس‌ها با خانواده‌هایشان و اعتراض به وضعیت بابک بردبار به سلول انفرادی منتنقل شدند و بعد از آن دست به اعتصاب زدند. این لااقل ماجراییست که از کانال‌های مختلف به گوش بیرونی‌ها درباره‌ی این ماجرا رسیده است. هفده روز تمام این هفده زندانی در اعتصاب غذا بودند، سه تن از آن‌ها یک هفته‌اش را در اعتصاب خشک بودند و در کل مدت این هفده روز کوچکترین تماسی با خانواده‌هایشان نداشتند، حال سوال اینجاست که:

۱- چه اتفاقی می‌افتد که زندانیانی که هفده روز تمام از کلیه ابزار ارتباط با دنیای بیرون و خانواده‌هایشان محروم بودند، ناگهان این امکان را پیدا می‌کنند که در هم‌فکری با یکدیگر پیامی آن هم خطاب به "مردم آزاده‌ی ایران" منتشر کنند؟ ( توجه داشته باشید که انتشار این پیام مهم باید قاعدتن با همفکری این هفده زندانی صورت گرفته باشد. چیزی که حداقل بعد از هفده روز اعتصاب و انتقال عده ای از آن ها به بهداری و بیهوش بودن یکی از ان ها و مخالف بودن کیوان صمیمی با شکسته شدن اعتصاب غیرممکن به نظر می رسد. )

۲- این هفده زندانی چطور و تحت چه شرایطی بعد از هفده روز با هم دیدار کرده‌اند (به فرض که کرده باشند اصلن) و اصولن در چه شرایطی بعد از هفده روز پذیرفتن هزینه های سنگین و سخت اعتصاب حاضر شدند بیانیه بدهند و اعتصابشان را بشکنند؟ آیا رفتار "ما" در رسیدن انها به این تصمیم موثر بود؟

۳- بعدازظهر همان روزی که این بیانیه منتشر شد، خبر بیهوشی مجید توکلی و انتقال او به بهداری اوین منتشر شد و به فاصله چند ساعت این پیام روی سایت کلمه قرار گرفت و در همان چند ثانیه اول صدها لایک خورد و هزاران بار توسط سایت‌ها و کاربران اینترنتی بازنشر شد و هیچ کس از خودش نپرسید چه شد که ناگهان زندانیانی که بارها اعلام کرده بودند تا محقق نشدن خواسته‌هایشان دست از اعتصاب نخواهند کشید یک‌هو بیانیه صادر می‌کنند؟ آن هم در حالی که خانواده‌های هیچ از این عزیزان (تا جایی که من تماس گرفتم و اطلاع دارم) از شکسته شدن این اعتصاب خبردار نبودند و از انتشار این بیانیه جا خورده بودند؟

۴- ما نمی‌دانیم در جهنم اوین چه خبر بوده که این هفده عزیز که عده‌ای از آن‌ها به گفته خانواده‌هایشان هیچ وقت اعتصاب را گزینه مناسب اعتراض نمی‌دانستند دست به اعتصاب هفده روزه می‌زنند، توجه داشته باشید که برخی از این افراد دغدغه‌های مذهبی هم داشته اند و بنا بر اعتقاداتشان اعتصاب غذا چون ضربه زدن به بدن است در نظرشان احتمالن حرام هم هست، اما با همه‌ی این اوصاف این کار را می‌کنند تا پیامی را به ما بیرونی‌ها منتقل کنند. آن هم اینکه: مردم‌! این جا دیگر جایی نیست که به این راحتی‌ها بشود روز را شب کرد و روزگار گذراند، اینجا ظلم دیگر قابل اندازه گیری نیست و در یک کلام وضع ما آنقدر فلاکت بار است که بعد از این همه وقت حاضریم از جانمان مایه بگذاریم تا از این وضع نجات پیدا کنیم. چه می‌شود که بعد از هفده روز بدون اینکه حتی تا این لحظه که این ها را مینویسم به بند عمومی منتقل شده باشند ناگهان بیانیه‌ای شبانه به نقل از آن‌ها منتشر می‌شود؟ آیا آنها خودشان خطر دادن تلفات را احساس نکرده بودند و این کار را شروع کردند و در نیمه کار وضع را متفاوت از انتظارشان ارزیابی کردند؟ آیا فشار بر آن‌ها آنقدر زیاد بود که نتوانستند تحمل کنند؟ خلاصه چه شد که بدون گرفتن نتیجه ای از این حرکت پرهزینه اعتصابشان را شکستند؟

۵- میرحسین موسوی و مهدی کروبی و برخی مراجع و زندانیان و فعالان سیاسی، موجی راه انداختند و بیانیه‌های پی در پی دادند که بیایید و اعتصابتان را بشکنید. خیلی‌ها هم در تحسین و تمجید این کار رهبران جنبش نوشتند که این کار آگاهانه بوده و هزینه های احتمالی این اعتصاب را کم کرده است. کسی نپرسید میرحسین و شیخ به چه برآوردی از اوضاع رسیده بودند که این بیانیه را دادند؟ به اندازه کافی حمایت گسترده مردم را نداشتند؟ یا همان بحث فشارهای سنگین یا؟... اما حالا که سه روز گذشته بیایید یک بار دیگر این سوال را بپرسیم، آیا واقعن رفتار رهبران جنبش تحت هر شرابطی در این باره تحسین برانگیز بود؟ جواب من: نه! چرا؟ چون وقتی در یک مبارزه سیاسی عده‌ای زندانی جانشان را در جهنم زندان کف دستشان گذاشته‌اند و فریادشان را بلند کرده اند اولن: خودشان از عواقب وحشتناک کاری که دارند می‌کنند مطلعند و نیازی ندارند که کسی از این بیرون این مساله را بهشان یادآوری کنند که این کارتان به بدنتان ضربه می‌زند یا حرام است یا چه. خودشان عقلشان به همه این ها می رسیده و این کار را کرده اند. فرض آن ها این بود که با آن چیزی که از رهبران دیده اند آن ها هم از این حرکت حمایت می کنند و همه تلاشششان را برای تحقق خواسته های این زندانی ها به کار می گیرند، و به جای اینکه بیانیه بدهند که آقا بشکنید، بیانیه بدهند که ما هم به شما می پیوندیم، بیانیه بدهند و خطاب به رهبر جمهوری اسلامی از سلامتی آنان ابراز خطر کنند، بیانیه بدهند و به مردم بگویند آی مردم! صدای برادرانتان را بشنوید.

بگذارید خیلی بی تعارف بگویم که به عنوان یکی از کوچکترین اعضای این جنبش که اتفاقن کم هم له نشده زیر چرخ‌دنده‌های این فشارها و همچنان هم در حال لوردگی به سر می‌برد، از میرحسین انتظار داشتم به جای اینکه بیانیه بدهد و بگوید بشکنید که بی‌پرده اش یعنی اینکه من مخالفم با این کارتان و پشتتان نخواهم بود، باید بیانیه می‌داد و می‌گفت من هم اعتصاب می‌کنم، مردم شما هم اعتصاب کنید. باید موج اعتراض را در جامعه گسترش می داد، نه اینکه تنها حربه زندانی را هم از دستش بگیرد و در برابر زندانبان رسمن خلع سلاحش کند.

رفتار به ظاهر عقلانی و آگاهانه رهبران جنبش سبز به زعم من اتفاقن به این نوع از مبارزه سیاسی (اعتصاب) ضربه مهلکی زد و آن را عقیم کرد.

بعد از چند روز با پیام های متعدد که همه به پیروی از میرحسین داده شدند زندانی ها هم به این نتیجه رسیدند که پشت این حرکتشان کسی نیست، و دارند هزینه الکی می دهند و قاعدتن وقتی موج این پیام های شکستن روانه زندان شد، فشار زندانبان ها برای شکاندن اعتصاب آن ها هم افزایش یافته و نهایتن بی خیال شدند.
نتیجه اینکه شکسته شدن این اعتصاب بدون اینکه نتیجه ای در بر داشته باشد جز هزینه سنگین بر سلامتی این هفده تن، یک نوع موثر از مبارزه سیاسی ( اعتصاب غذا) را حداقل برای مدت‌ها بی اثر و بی فایده کرد. تا مدت‌ها دیگر حتی اگر زندانی ای اعتصاب هم بکند جز هزینه سنگینی که بر سلامتی اش دارد این را می داند که کسی این بیرون از رهبرش گرفته تا مردم عادی اش پشتش نخواهند ایستاد و با ضمن تحسین شجاعت او به او خواهند بشکن آقاجان!‌

در نظر داشته باشید که تا به امروز اعتصاب یکی از حربه های موثر زندانی برای نجات از مهلکه زندان بود. اما تا مدت ها این حربه با این بیانیه هایی که داده شد عملن از دست زندانی گرفته شد.

۷- چرا اعتصابیون در تمام طول مدت اعتصاب حق تماس با خانواده‌هایشان نداشتند؟ چون زندانبانها می‌دانستند خانواده‌ها پشت عزیزانشان ایستاده اند و با آن‌ها اعتصاب کرده اند، یک دلیل دیگر برای اینکه بفهمیم موضع رهبران جنبش در برابر این اعتصاب دقیقن همان موضع زندانبان‌ها بود همین است که خانواده ها که در حمایت از عزیزانشان اعتصاب کرده بودند حق تماس با آنان نداشتند اما با استناد به بیانیه ای که همین اعتصابیون نوشته اند همه پیام های شکستن اعتصاب که در طول این مدت نوشته شد را به دستشان رسانده اند!‌ من و شما هم بودیم همین فکر را می کردیم که همه بگویند بشکن و حتی یک نفر هم از این ماجرا حمایت نمی کند.

۸- اینجور به نظرم می‌رسد که این پیامی که به نقل از اعتصابیون منتشر شد بیشتر با هدف جمع کردن ماجرا و با دستپاچگی و تحت فشارهای عدیده و سنگین منتشر شده است. من یکی هم در اینکه این بیانیه را خود اعتصابیون نوشته باشند شک دارم، هم در این که آن‌ها ته دل راضی به چنین کاری بوده باشند و از سر ناچاری تن به این کار داده اند. هنوز هم دارند در همان انفرادی با آن همه درد و ضعف ناشی از اعتصاب دست و پنجه نرم می کنند و همه هم دو روز دیگر یادشان می رود که اصولن چنین اعتصابی در کار بوده. دردناک است آقا!‌دردناک . می فهمید؟

در کل هم این‌که بد نیست مواظب باشیم نسبت به مواضع هیچ کس جوگیر نشویم و به به و چه چه کنیم که آقا دیدی چه حرکت هوشیارانه ای بود! کدام هوشیاری خواهر من؟ این را می‌گویم چون اصولن ملت جوگیری هستیم