۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه



خسته و گیج و منگ اندر احوالات تز و مقاله و درگیر کار...تایپ می کردم که ناگهان یه دست کوچولویی خورد روی دستم و یه صدایی گفت «میم » سرم رو بلند کردم ،شایان بود ،رفته بود این بشقاب به اصطلاح میوه رو برای اینکه خستگی من رو در کند، آورده بود ،هویج نشسته و سیب پوست نگرفته که بوسیله چاقی بزرگ گوشت خردکنی مامانش ترتیبش رو داده بود اما من رو شرمنده محبتش کرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر