دلم و ایضا ذهنم به طرز غریبی بهانه می گیرند...
دلم جبر می خواهد! یک مساله که حدس بزنم از استقرا حل می شود یا قیاس و عین فرفره حلش کنم... دلم مسائل پیچیده هندسه می خواهد و آن همه فرمول و راه حل هایی که حفظ بودم و دیگر یادم نیست!
دلم انتگرال می خواهد! آن انتگرال های خوفی که از راه جز به جز حل می شدند! دلم احتمال می خواهد، که وقتی حلشان می کردم هر بار ودقیقا هربار از نتیجه اش متعجب می شدم ،و هیچ وقت نمی فهمیدم چرا اینطوری شد!دلم فرمول می خواهد و ذهمنم له له می زند برای حل یک مساله...
دلم اثبات می خواهد از روش ریاضی، جبر و احتمال و حسابان و هندسه ...
آخرین بار از دانشگاه خودمان که مایوس شدم، اتاق به اتاق در دیگر دانشگاه ها به اساتید دیگر ارتباطات سر زدم که من می توانم قوانین فیزیک و نسبیت را در علم ارتباطات بیاورم و اثبات کنم!؟ خوب بیچاره ها حق داشتن! انها را چه به مسائل فیزیک؟
اصلا چرا فیزیک؟ من که دیوانه منطق ریاضی بودم...به مشاوره چه کسی ریاضی بهترین رشته ها را رها کردم و رفتم فیزیک دارالمومنین؟
دانشکده هنر،مترجمی های علامه و حقوق امام صادق را رها کردم و رفتم فیزیک دارالمومنین ؟
آره! به مشاوره همین ذهن لجباز و یک دنده ام! روزی که برای اولین بار وارد امام صادق شدم دیدم که برای مصاحبه همه را به دقیقه ای نکشیده رد می کردند بروند.... اما به من که رسید خود حاج خانم کنی را صدا زدند و او سوال پیچم کرد! از آخرین صحنه ای که قبل از آمدن به دانشگاه در شهر دیده ام، که من هم جریان معتادی را تعریف کردم که خمار بود و گوشه اتوبان چمران می رفت، تا دکتر آزمایش و کاتوزیان و حتی صادق هدایت! که من به لطف کتاب های کتابخانه عریض و طویل پدر همه را از کودکی می شناختم، یک ساعتی شد فکر کنم که پرسید «بزرگترین دغدغه ات چیست؟» و من جواب دادم « فقر مردم!»...18ساله بودم خوب!و پر از آرمان ...لبخندی زد! گفتم «پس چرا سوال هایان را نمی پرسید؟» گفت «پرسیدیم!» گفتم «پس حکم وضو در شوره زار چی»؟با تعجب گفت «یعنی چی »؟گفتم «به من گفتند اینجا همش احکام می پرسیم» فکر کنم اینجا یک نمه خنگ زدم که در جواب چادرش را جمع و جور کرد و گفت «ببین بزار باهات صادق باشم! ما از هرکسی می دونیم چی بپرسیم! حالا هم همین جا میخوام بهت بگم که قبولی یا نه! با توجه به اینکه رتبه بهتر از تو خیلی ها هستند،فقط یه شرط داره! ...از وقتی وارد اینجا شدی و شروع کردی هر چی ما گفتیم نه نیاری!»حدس بزنید عکس العمل من چی بود ؟ خندیدم و گفتم «مطمئن باشید،قول میدم ؟»نه بابا! ..همان جا گفتم «با اجازه!» و از جام پاشدم و امدم دم در جوراب های کلفت مامان بزرگم رو در اوردم و انداختم توی جوب و وقتی سوار ماشین که پدربزرگوار با اشتیاق منتظر نتیجه نشسته بود تا دخترش به رهاش بره و حقوقدان بشه شدم، هیچ وقت حقیقت رو بهش نگفتم ...توجیه همه شاگرد اولا رو اوردم! خوب بود اما انقدر سهمیه ای و نور چشمی هستند که با این فامیلی ای که دارم نوبت به من نمی رسه! فک کن!نوبت به من رسیده بود!پشت پا به بختم زدم!قرار بود از ممن یک عدد م.هرداد بذر.پاش یا حداقل نجف زاده مونث بسازند!...چه می دانم شایدهم اگه مانده بودم الان بجای نوشتن توی این وب گمنام داشتم بجای پیام ف.ضلی نژاد در کیهان قلم می زدم و همه شما را مورد عنایت قرار می دادم .
فیزیک را هم عاشقانه دوست می داشتم... از وقتی که اولین مفاهیمش رو آقای وحید با اون لهجه با حال اصفهانیش درس می داد ،که انقدر دوستش داشتم که درسش رو هم می خوردم و شعر «کفش هایم کو» ی سهراب رو به افتخارش به« کتاب فیزیکم کو؟!» و « هیچ چشمی عاشقانه به فیزیک خیره نبود!» تغییر دادم
و سالها گذشت و نمی دانم کدام شیر ناپاک خورده ای در دانشگاه دارالمومنین برای همیشه جلوی ذهن لجباز و بچه من تابلوی ایست گذاشت...استادانی که به اندازه ارزنی مفهوم انسان که هیچ فلسفه فیزیک را هم نمی دانستند...اولین ضربه را وقتی اسم خودم را روی دیوار قاطی کسانی که پیش خورند دیدم ، خورم ...برای خودم حداقل غرور داشتم، المپیکی بودم و چیزهایی که در دارالمومنین آنجا برای بقیه رویا بود برای من خاطره بود ...هیچ کس باورنکرد اما من با همان ضربه اول هنگ کردم و بعد ها افتادم به کارهای دیگر شیطنت فعالیت سیاسی ...سرخورده شده بودم ...بخاطر حال بدم در کنکور از آنجا سردرآورده بودم و مجبور بودم سرکلاس هایی بنشینم که مطالبش را در بهترین مدرسه ها در اول دبیرستان خوانده بودم و نشان به آن نشان آنقدر پراکنده شدم از خودم که حتی فیزیک پیش و 1 را هم افتادم انگار! ..همان جا زندگی فیزیکی من به پایان رسید و غیر از درس نسبیت که دوستش می داشتم بقیه را با معلومات قبل از دانشگاه یا امدادهای غیبی و غیر غیبی پاس کردم ...یکبار همان ترم یک با همه خداحافظی کردم و آمدم تهران که کاری را که با امام صادق کردم تکرار کنم اما اینبار پدر بزرگوار نگذاشت و من را بالباس خاکی و گلی از وسط باغ دماوند برداشت و در ترمینال انداخت پایین! و به همین راحتی 5سال از زندگیم و وجودم دود شد و به هوا رفت! همان طور که مارکس گفت «هر انچه سخت است و استوار دود می شود و به هوا می رود»...تنها کاری که در آن زمان آرامم می کرد شغل پاره وقتم بود،خبرنگاری که اگرچه دردارالمومنین کار سختی بود اما باعث شد که راهم را پیدا کنم و ناگهان تصمیم گرفتم و با معلومات عمومیم ارشد ارتباطات قبول شدم ...و پرفسور اربابی و دکتر منعم زاده هم چون معجزه ای در دانشگاه دارالمومنین سبز شدند و کمک کردند تا من ازمردابی که درونش بودم بیرون بیایم ... هرچند هیچ وقت مهربانی های دکتر جزی را هم فراموش نمی کنم ...و اینچنین شد که اینک
منم میم! زنی در آستانه فصل ارتباطات!
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد
میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت.
در ادامه مطلب سخنران میر حس ین ،که دیگه انگار خدا بخواد داره تصمیمش رو می گیره و کم کم در حد و اندازه یک رهبر قیام میکنه...نشانه ش همین دیدارش با ملی م.ذهبی ها.
بعدش هم نطق سردار قاس.می که واقعا خواندن داره،آدم می فهمه با کیا طرفه!البته روح هم مقادیری مبسوط و شاد میشه ! می خواستم ناگفته های مح سن رضایی درباره انتخابات رو هم بزارم دیدم ارزششو نداره خودتون برید سرچ کنید بخونید اما یادتون باشه هروقت رسانه های دولتی تو وبوق و کرنا کردند که میخوان مفسدهای اقتصادی را بگیرند بعدش یک نفر س ب ز ها رو محکوم می کنه و میگه چقدر مرید آقا و محمود هستش ...اول محمد جواد لاری جانی و بعدش رضایی که یکیشون زمین های کشاورزی کرج را بالا کشیده ویکی دیگه شون هم خدا عالمه و محمود جون البته!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر