۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه






قناری جان که هدیه پدر دیفونه به بنده است( هرچند که به دشواری ازش دل کندن شان ماجراهایی دارد برای خودش)اسمش دالایی لاماست. چون از وقتی که گذاشتمش توی تراس به رهبر تبعیدی ای می مانست که گنجشک ها اطراف قفسش حلقه زدند و به آواز غمگینش گوش سپردند...

به خدا راست میگم! تا قفسش را می گزارم وسط تراس یه عالمه گنجشک و کفتر دورش حلقه می زنند. اولین بار که این صحنه را مشاهده کردم آنقدر از زندانی بودنش دلم به درد اومد که اگر قیافه غم زده پدر جان (بابای دیفونه)و قیمت گرون دالایی لاما نبود! حتما آزادش می کردم،تازه آنقدر خودم را با این فکر که آزادی برای پرنده قفسی مرگه و تا بره بیرون یه لقمه چپ گربه آقای گلشنی میشه مجاب کردم تا راضی به آزادیش نشدم!(احتمالا رژیم هم در مورد زندانی های س یا سی همین توجیه را داره!میخواد عرب س.رخی درنیاد یه لقمه چپ نهضت آزادی بشه!!!!)

از همین رو تا میارمش داخل آنقدر به دیواری که قفسش را ازش آویزون می کنم نوک می زند که حداقل کاری که می تونم براش بکنم اینه که بگزارمش لب پنجره بسته...البته اون هم انتقامش را به خوبی می گیره وقتی با تلفن صحبت می کنم شروع میکنه با تمام قوا آواز خواندن!

یا اینکه صبح کله سحر آنقدر آواز میخونه تا من بیدار شم و از توی تختم خیز بردارم و تا توی این حالت قرار می گیرم آقا ساکت می شوند و اگه مجدادا سقوط کنم روی تختم، دوباره شروع می کند و این بار تا مطمئن نشود که بیدار شده ام و یک دور دور اتاق زده ام ول نمی کند که...از این رو ما فعلا حسابی سحر خیز شده ایم و به کار تزمان اشتغال داریم...

البته یک کارهایی هم برای اینکه بهش بدنگذرد کردم، مثلا یک قفس بزرگ واسش سفارش دادم یا روزنامه کف قفسش را از معدود روزنامه های اصلاح طلب می اندازم! با این کارها حتما یادش میره که آزاد نیست مگه نه؟

سوال نوشت:گزاردن درسته یا گذاردن؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر