۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

بسپاریم


مادربزرگ آهی میکشه و میگه

«جوون هایِ حالا، بارشون خیلی سنگینه...فقط خدا کمکشون کنه...»


بعدنوشت: بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند،تاآیندگان ندانند بی عرضه گان این برهه از تاریخ ما بوده ایم...(خسروگلسرخی)


در ادامه مطلب نوشت: متن استعفای سالها پیش م।سو.ی واسه من خیلی جالب بود گذاشتمش البته با پاسخش.

و محمد نوری روحش شاد که شاد می کرد روح ما را:(

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه


وقتی عبداله اوجالان یکی از رهبران کرد را توی ترکیه دستگیر کردند، طرفدارهایش در سراسر دنیا شروع به خودسوزی کردند و آنقدر خود را آتش زدند که افکار عمومی متاثر شد و دولت ترکیه مچجبور شد آزادش کند.

می خواهم بگویم اگر عبدالمالک ریگی رو اعدام نکرده بودند، شاید طرفدارانش به جای هموطن سوزی شروع به خود سوزی می کردند....دولت هم به جای اینکه اعدامش کند، زندانی نگهش می داشت تا خود 90 سالگیش، اصلا اسمش را بگزار گروگان....اعدامی را همیشه می توان اعدام کرد اما وقتی مُرد دیگر نمی شود زنده اش کرد، دیگر نمی توان باهاش مذاکره کرد... و همه آنهایی که برایش خودسوزی می کردند حالا 30 تا 30 تا می کشند...

گاهی باورم نمی شود در مملکتی زندگی می کنم که دولتیانش اینقدر بی دولتند. نمی فهمم وقتی دیوار به دیوار شهری از کشورم تروریست ها کمین کرده اند و ناامن ترین جای زمین است چرا به جای حرف زدن و رسیدن به مردم شهرم چنان در فلاکت نگهشان می دارم و چنان بدبختشان می کنم و چنان فرق بینشان می گذارم که آخرین راه را از همسایه ها می آموزند، که از شهروند بودن خود دست می کشند....

من نمی فهمم وقتی میشود با جوانی مثل ریگی مذاکره کرد وبه خواسته های حداقلیش که در ابتدا فقط حقوق اولیه برای هم قومی هایش بود گوش داد و عمل کرد و از او یک قهرمان میهن پرست ساخت که برای ما جان هم می دهد، چرا بهش تو گوشی می زنیم که برود و آدم کشی بیاموزد و عمرش را در کوه کتل بگذراند و بعد هم به ناکامی بمیرد؟

من نمی فهمم...

خدای را از چه هنگام اینچنین

آئین مردمی

از دست

بنهاده اید؟

شاملو



۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

ما هی گفتیم حافظه تاریخی نداریم بیشتر از همه تو باورکردی؟

آدما رو فرستادی رسانه ملی عمه ت اینا گفتی بگه بعد انتخابات رفتی خونه سران فتنه ؟

و یعنی فک کردی ما یادمون رفت داداش هادیت رو هم توی بیتت اون روزا راه ندادی؟

که سختی که اون لحظات جانکاهی که خطبه می خوندی شب قبلش که تا صبح گفتیم الان میای انتخابات رو باطل می کنی رو، یادمان رفته؟

می بینی ؟ما به همین قدرشم راضی شده بودیم...

کتک های کف خیابان چی؟یاران ولایتت بودند که می زدند...

چی شده؟ سگای هار محمود سر از نزدیکی های شما در اورده ؟یا روش صبر و یاداوری اکبر خان جواب داده؟

حالا یاروت رو فرستادی رسانه ، اون هم کی رو !؟همون که به آقاعیسی اینا که هنوز تو زندانه گاز هم گرفت !که بگی کهریزک رو بارها زودتر! تذکر داده بودی و ما اونقدر هالو که نفمهمیم مملکت به یه تار سبیل شما می گردد و با یک اشاره با خاک یکسان می شود اون وقت تذکرتان کارساز نبود؟

یعنی فکرکردی ما حالا در این دعوای خانگیتان می اییم طرف تو؟

نه آقا! ما حافظمون تاریخی مون ضعیف هست اما نه دیگه یک ساله!تازه اونقدر تقویت شده که سی و پنج ساله هم هست می فهمی که!!؟

پی نوشت:موثق اما غیر رسمی شنیده ایم گفته اند آقا این محمود برای شما دور برداشته و آقا گفته برنامه ها برایش دارم!!!


ما هی گفتیم حافظه تاریخی نداریم بیشتر از همه تو باورکردی؟

آدما رو فرستادی رسانه ملی عمه ت اینا گفتی بگه بعد انتخابات رفتی خونه سران فتنه ؟

و یعنی فک کردی ما یادمون رفت داداش هادیت رو هم توی بیتت اون روزا راه ندادی؟

که سختی که اون لحظات جانکاهی که خطبه می خوندی شب قبلش که تا صبح گفتیم الان میای انتخابات رو باطل می کنی رو، یادمان رفته؟

می بینی ؟ما به همین قدرشم راضی شده بودیم...

کتک های کف خیابان چی؟یاران ولایتت بودند که می زدند...

چی شده؟ سگای هار محمود سر از نزدیکی های شما در اورده ؟یا روش صبر و یاداوری اکبر خان جواب داده؟

حالا یاروت رو فرستادی رسانه ، اون هم کی رو !؟همون که به آقاعیسی اینا که هنوز تو زندانه گاز هم گرفت !که بگی کهریزک رو بارها زودتر! تذکر داده بودی و ما اونقدر هالو که نفمهمیم مملکت به یه تار سبیل شما می گردد و با یک اشاره با خاک یکسان می شود اون وقت تذکرتان کارساز نبود؟

یعنی فکرکردی ما حالا در این دعوای خانگیتان می اییم طرف تو؟

نه آقا! ما حافظمون تاریخی مون ضعیف هست اما نه دیگه یک ساله!تازه اونقدر تقویت شده که سی و پنج ساله هم هست می فهمی که!!؟

پی نوشت:موثق اما غیر رسمی شنیده ایم گفته اند آقا این محمود برای شما دور برداشته و آقا گفته برنامه ها برایش دارم!!!


ما هی گفتیم حافظه تاریخی نداریم بیشتر از همه تو باورکردی؟

آدما رو فرستادی رسانه ملی عمه ت اینا گفتی بگه بعد انتخابات رفتی خونه سران فتنه ؟

و یعنی فک کردی ما یادمون رفت داداش هادیت رو هم توی بیتت اون روزا راه ندادی؟

که سختی که اون لحظات جانکاهی که خطبه می خوندی شب قبلش که تا صبح گفتیم الان میای انتخابات رو باطل می کنی رو، یادمان رفته؟

می بینی ؟ما به همین قدرشم راضی شده بودیم...

کتک های کف خیابان چی؟یاران ولایتت بودند که می زدند...

چی شده؟ سگای هار محمود سر از نزدیکی های شما در اورده ؟یا روش صبر و یاداوری اکبر خان جواب داده؟

حالا یاروت رو فرستادی رسانه ، اون هم کی رو !؟همون که به آقاعیسی اینا که هنوز تو زندانه گاز هم گرفت !که بگی کهریزک رو بارها زودتر! تذکر داده بودی و ما اونقدر هالو که نفمهمیم مملکت به یه تار سبیل شما می گردد و با یک اشاره با خاک یکسان می شود اون وقت تذکرتان کارساز نبود؟

یعنی فکرکردی ما حالا در این دعوای خانگیتان می اییم طرف تو؟

نه آقا! ما حافظمون تاریخی مون ضعیف هست اما نه دیگه یک ساله!تازه اونقدر تقویت شده که سی و پنج ساله هم هست می فهمی که!!؟

پی نوشت:موثق اما غیر رسمی شنیده ایم گفته اند آقا این محمود برای شما دور برداشته و آقا گفته برنامه ها برایش دارم!!!


۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

دیوانه چو دیوانه ببیند...

آیا اون دیوونه ای که وسط ظهرداغ تابستون، از پنجره ماشینی که رد می شد به بیرون زل زده بود و من از توی ایستگاه اتوبوس واسش دست تکون دادم و اون با تمام وجود خندید و دست تکون داد امشب خواب منو می بینه؟گاهی واسم دعا میکنه؟

دیوونه کیه

عاقل

دیوونه کیه ؟

عاقل کیه ؟

جوونور کامل کیه ؟

حسین پناهی



۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

نوستالژِی

از کردستان ساکت باید ترسید...

از کرد ساکت باید ترسید...

اون چیزی که لرزه بر اندام حکومت می اندازد سکوته ، نه فریاد...

فریاد رو میشه خفه کرد، اما سکوت را چه باید کرد؟

امروز کردستان بلندترین فریاد سی ساله اش را کشید وقتی فهمید دیگر تنها نیست...

پی نوشت:چند سالی سنندج زندگی کرده ام...نوستالژی ای عجیبی بهشان دارم.

ایرانی عریان

بهناز توی کامنت های پست «چاله ای که نباید درش برداشته شود»زده بود:

«ولی آیا مردم ایران شایسته ی خوب و خوبی نیستن که ما باید مجبور باشیم بین این دو یعنی بد و بدتر یکی رو انتخاب کنیم؟ به نظر من این توهینیه به شعور و آگاهی مردم ایران زمین. ما لایق بهترینها هستیم که با این سبز یا سفید یا آبی یا هر رنگی دیگه در زمان کنونی به ان دست پیدا نخواهیم کرد و با حرفهایی از این قبیل هم نمیشه آتشفشان قلب مردم رو فعال کرد... راه های بهتری هم هست اگر اندیشه هامان به ایرانی بزرگ بیندیشد...»

آرایه صادقانه توی پست جدیدش از عذاب وجدانی نوشته که از کمک نکردن به زنی درمانده در نیمه شبی پیدا کرده،

و کدام ما توی این شهر درندشت دچارش نشده ایم؟

و برنامه پ.ا رازیت صدای آ ، دیشب صحنه هایی از خاوران تهران نشان داد که شاید بیست تا پسرو مرد دنبال یک دختر افتاده بودند و اذیتش می کردند و ناگهان همه ریختند سرش ، روسری ش را کشیدند و هرکس گوشه ای از بدنش را و سینه هایش را می کشید و من بادست های لرزان و دهان باز و شوک زده نگاه می کردم

پس جواب بهناز واضح است:

این مردم لیاقت چه را دارند؟

مردم اینهایند...مردمی که از ترسشان جرات کمک به کسی را نداری، مردمی که حتی نمی توانی به درد و رنجشان اعتماد کنی ...

کسانی که با دیدن سیر پیشرفت اروپا سرِ مشروطه خواهی پیدا کرند و خودشان و ادامه نسلشان ماندند و مبارزه کردند تا انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، انقلابی که به پابرهنگان فرهنگی رسید و جایی برای آنها نداشت و سرنوشتشان به طناب دار و کنج سرد زندان و گوشه عزلت خانه هایشان ختم شد ، بزرگترین اشکالشان این بود که یک چیز را نفهمیدند:

این مردم لیاقت ندارند...باید اول لیاقت را درشان ایجاد کرد...ما کجا و آلمانی هایی که کانت را فهمیدند و زندگی خودشان و اروپا را بر اساس نظریه های این عاقل بنا گذاشتند و الان کتاب هایشان را وسط میدان های شهرشان می گذارند تا بقیه هم بخوانند کجا؟مایی که انقدر همه چیزمان ناجور است که نمایشگاه کتابمان غلغله می شود فقط برای اینکه دوست دختر و پسرهای گرامی آنجا را هم مثل پارکی جدید می بینند برای قدم زدن...

عصبانیم می کنند کسانی که دم از کورش و جمشید و تمدن هزاران ساله می زنند.

کدام تمدن ؟کدام فرهنگ ؟ اگر در ایران گروهی خاص بوده اند که داریوش شده اند و کورش شده اند و قدرت را دوست داشته اند و حتی فرهنگی بالا داشته اند (بگذار اسمش را بگذاریم فرّ پادشاهی! ) به مردم ایران چه؟مردم ایران همانطور که زیر تحکم مردی مثل کورش زندگی کرده اند، خلافای اسلام را هم پذیرفته اند...من آنم که رستم بود پهلوان ؟ غرور مزخرف کاذب...کداممان می توانیم ادعا کنیم مستقیم به نسل کورش کبیرمی رسیم و از فرزندان اوییم؟

و آیا یک اروپایی بیشتر به هگل و کانت و گرامشی اش می نازد یا ناپلئون و سزارو پطر...کدام را از خودش می داند، آن را که اندیشه و جهان بینی بهش داده یا پادشاه قدرتمند سرزمینش...

ایرانی بزرگ! ایرانی متمدن! ایرانی ...

نه عزیزم! کورش بزرگ و جمشید فلان و فریدون بهمان...ما تا زمان مشروطه فقط بوده ایم نه با حاکم بودن شاه عباس کاری داشته ایم نه سلاطین سامانی...این اراجیف را هم محمد رضا شاه و بعد هم شکل اسلامیزه اش را صدا و سیمای ملی به ذهن ما فرو کرده....

ما همین هستیم ، همین هایی که به طور عریان دیشب از صفحه تلویزیون پخش شدیم ...همان هایی که توی بالاترین و فیس بوک و وبلاگ ها خودنمایی می کنیم...

بگذار خیالت را راحت کنم

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما

هرآنچه لایقمان هست می رود...


پی نوشت:هوای تهران این روزها خیلی عجیبه یه جورایی ترسناکه، باد شدید و صاعقه...

الان هم تمام شیشه ها خیسه و باد به در و دیوار می کوبه با صدای وحشتناک، حس خیلی بدیه...مثه حس رفتن...

اون قدر حالم بده که حتی گوش دادن آهنگ های رپ رو به جون خریدم و پاشدم رفتم سراغ عرفان پسرهمسایه بغلی... مهتاب دختر ده ساله همسایه پایینی توی راهرو بود ، بااینکه داشت رد می شدسلام کرد و ایستاد به تماشای من!...نگاهش سنگین بود...وارد خونه عرفان اینا که شدم یه نگاهی توی آینه به خودم کردم ، یک تاپ گل و گشاد قرمز ، پابرهنه با شلوار بگ پلنگی با بندهایی که روی زمین کشیده می شد، زنجیر نقره و موهای شونه نکرده و پریشون علاوه بر قیافه آشفته از صدای باد...از منظر مهتاب که گیسوان بلندش رو شونه و گل سر زده و یک لباس سانتی مانتال دخترونه پوشیده بود، چی به نظر می اومدم؟هر چی فکر کردم نتونستم بفهمم یا نگاهش رو بخونم:(


دوست نوشت:

تو را به شعر می کشم

چو واژه ، پیش می روی...


قصه کوتاه؛کفتر جلب



عبور باید کرد

و گاه

از سر یک شاخه توت باید خورد...


خبر نوشت:

خبرها این روزها کوتاهه...چند وقت پیش بود که از مرد قصه از محافظای م و سو ی پرسیدم و اطمینان خاطر داد که بیشتر از بادی گارد ،رفیقند...

تا اونجایی که من از بچگی هام یادم میاد محافظ آدم، اگه آدم درست و اصیل باشه، کفتر جلب آدمه...حالا اینکه محافظ بیست سی ساله میرح سن رو بازداشت کردند جدا از همه تبعاتش و بیشتر از همه به خود محافظ سخت می گذره ...این که گوشه بی خبری همه ذهن و فکرش، سلامتی رفیقشه...به زبون هم آسون نمیاد ...این روزها همه چیزمون شده قصه کوتاه.


فاحشه عزیزم

کشور عزیزمان این روزها به فاحشه ای تبدیل شده که بعد از اینکه مورد عنایت قرار گرفت، یک چیزی هم بدهکار است و هرکس از گوشه ای فحشی، ناسزایی، لگدی نثارش می کند...

کشور عزیزمان ایران را این روزها به فاحشه ای بدبخت و سرگردان تبدیل کرده اند...

لحظه ای که این دلال رابطه این مردک جهود عوضی، این دلاور هسته ای، یکی از دارایی های مهم مان را معامله کرد و دست های وزیر امور خارجه خودش و بزریل و ترکیه را بالا گرفت و همه برایش کف زدند ،قیافه نحسش رادیدید؟پر از شادی انجام یک ماموریت بود، ماموریت به فاک دادن ایران...


و زبان این ایران عزیز بسته شده، مطبوعاتش توقیف شده، فرزندان دلیرش در عرض 8سال جنگ به کام مرگ رفته اند و فرزندان معترضش در گوشه ای حبس شده اند و بقیه فرزندان چنان به نکبت و بدبختی گرفتار آمده اند که نفهمیدند چه برسرشان رفت ودیگر درٌی با شکلات عوض نشده، اینبار عزت مادرشان مبادله شده...

و فاسقان جنتلمن با ظاهرهای آراسته از اروپا و آمریکا و آسیا همه با ادعای صلح و روشن فکری بعد از انجام عمل مورد نظرشان امروز هرکدام پیامی می دهند و تفی بر سر ایران عزیز می اندازند و درخواست تسلیم کامل و اثبات ادعای صلح خواهی می کنند ...

وای برما، وای بر مام میهنمان....


پی نوشت:این نوشته تنها از سر درد بود و پر از درد...

به قول ننه رجب:

فرزندم رجب

تو که بزرگ‌ترین دستاورد من بودی

از دستم درآورده‌اند ننه

یاقی‌ش کشک است...

اردی بهشتی

شادی به ظاهر ، منتهی از درد لبریزی

اردیبهشتی هم که باشی اهل ِ پاییزی...

سوتی 6:30عصر

ساعت 6:30بعد از ظهر دقیقا زمانی که پشت تلفن در انتظار یک تشویق جانانه از استاد گرامی برای کار به سرانجام رسیده تز بودم، این جمله راازش شنیدم «خانم این کار یعنی زندان حتما باید بری چند ماه آب خنک بخوری تا بفهمی که ما الان دقیقا در چه وضعیتی هستیم؟»

خستگی به تنم ماند، اینکه چرا در طول کار بهم این را نگفته بود؟

بماند، می دانستم شرایط چطور است اما نه به این حدّت...از شما چه پنهان نمی دانم که مرجع اصلی پایان نامه ها کی است؟و غیر از استاد و دانشجوها به دست کی می رسد یا کی نظارت می کند...

خوب دوباره روز از نو روزی از نو و دوباره شروع و انجام کار خورد به خرداد پر از حادثه ...(فک کنم داغم هنوز نفهمیدم استاد چی گفت!)

اما اتفاقی که دیروز بعد از ظهر افتاد این نبود...پرنده من را با اس ام اس هایش در مورد یک موضوع حساس بمباران کرده بود و من همزمان درگیر حرف استاد ،داشتم گفته اش را برای دوستی دیگر اس ام اس می کردم که اشتباهی پیامک را به خود استاد فرستادم و ناگهان برق سه فاز گرفتدتم و یه دفعه با هراس و شرمندگی شروع کردم عین دیوانه ها دور خانه بدوم!!

مادر که پای بی بی سی لم داده بود با تعجب پرسید «چی شده ؟»گفتم «بیچاره شدم! اس ام اس اشتباهی به جای هم کلاسیم به استاد زدم !»

گفت «فحشش هم داده بودی؟!!»

واین جمله اش مثل آبی بود برآتش !

خوب راستش واقعیت این بود که من برای اولین بار به این استاد گرامی فحش نداده بودم و بدون پسوند و صفت بی سواد یا بی شعور خطابش کرده بودم و فقط زده بودم «فلانی گفت پایان نامه ت و پرسش نامه ت یعنی زندان!»

به درک که آقا و دکتر و فعل جمع نداشت ، استاد کلا به گفتمان لاتی سر کلاسم آگاهه!

مهم این بود که من برای اولین بار ننوشته بودم «فلانی بی سواد» و به این واقعیت تلخ که همه ازش آگاهند، اشاره نکرده بودم . فکر کنم ارزش یک سجده شکر را داشت وگرنه من باید برای همیشه بارو بندیلم را از علم ارتباطات جمع می کردم و به یه جای دیگه کوچ می کردم!


دوست نوشت:

اگر که اعتماد تو

به دست این وآن ، کم است

تکیه به شانه ام بده

که مثل صخره محکم است...

woow!

این چی میتونه باشه؟


پشت خم شیر مرد


رهانا:روز سه شنبه محمد نو.ر.ی زاد را به بهانه ی هواخوری از سلول خارج کرده اند و سپس ۵ نفر از عوامل امنیتی اوین بر سر وی ریخته و به قصد کشت او را کتک زده اند.به طوریکه ضربه شدیدی که به سر او وارد آمده است توسط پزشک زندان ضربه مغزی تشخیص داده شده است.بر اثر این ضربه بینایی وی مختل شده است. به گزارش کلمه،نو.ر.ی زاد بعد از این عمل ماموران زندان اوین از سه روز پیش در اعتصاب کامل آب و غذا به سر می برد. وی به خانواده خود اعلام کرده اگر وضعیت به همین منوال باشد زنده نخواهد ماند....


در کنج قفس پشت خمی دارد شیر

دامن به کمند ستمی دارد شیر

در چشم ترش سایه ای از جنگل دور

ای وای خدایا،چه غمی دارد شیر...


پی نوشت:حالا معنی جمله شجریان که گفت «گذر سختی در پیش داریم...» را می فهمم...وقتی گفت، بدنم لرزید و مو به تنم سیخ شد، چنان که با اطمینان و هشدار گفت، ولی حالا معنیش را می فهمم...

بغضم از لحظه ای بود که مادران امریکایی بچه هایشان را به آغوش کشیدند، بغضم از مادران چشم براه و داغدار سرزمینم بود که با این خبر ....

وکیل را و نویسنده را و هنرمند را و دانشجو و روزنامه نگار را می برند، می زنند ، می کشند و رسانه های جهانی بی بی سی معلوم الحال و سی ان ان و دیگران در راستای اهداف حکومت انرژی هسته ای را علم کرده اند و شورش در بانکوک...

Dance Me


Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love


در ادامه مطلب نامه شیخ را بخوانیدخالی از لطف نیست!

بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت

داشت پشت سرم حرف می زد که رسیدم، دستشو تکیه داده بود به میز وبا مدادش ور می رفت...به کسی که روبروش نشسته بود و قهوه شو هم می زد گفت «میم مثه دختری می مونه که اون تَه ِقصه هاست، ته تهش ...با موهای پیچ پیچیش...همون ته واستاده با دهن باز داره مارونگاه میکنه...تهِ ته قصه...نمی دونم!»

ومن برگشتم!درحالیکه همش به اون قصه ای فک می کردم که می گفت من تهش موندم...

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب

که باغ ها همه بیدار و بارور گردند

بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید

به آشیانه خونین دوباره برگردند

بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت

که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد...

شفیعی کدکنی

درادامه مطلب مقاله اشپیگل ذرباره دوست پسر ندا..این همه پیش فرض درباره ش مطرح میشه ،غیر از یک چیز که من شدیدا بهش اعتقاد دارم ، کاسپین ماکان با این اسم غلوشده و شخصیت افراطی اش جاسوس اسراییل نیست، جاسوس خود حکومت ایرانه...

مدادتراشی!

شایان کوچولو می خواد بزرگ که شد یک مغازه داشته باشه ، که یه عالمه آدم دمش صف بسته باشند و مدادهاشون دستشون باشه و شایان توی مغازه با یک تراش رومیزی مداداشون رو بتراشه و 5 تومن بگیره...

این هم اثرات هنریش:


تابلوی فریاد !

تابلوی باران!


دروغ نمی گویم!

چند وقت است صدا و سیمای حکومت گیرداده است به دعانویسان و جادوگران و فال بینان...و برنامه می سازد که چقدر اینها شارلاتان هستند، در صورتی که در نزدیکی بازار تهران پاساژی هست که رسما جماعت به همین شغل شریف مشغولند و در پناه عنایات باریتعالی مشغول هدایت مردم به سحر و جادو...وازهمه جالب تر دولت ایران است که اموراتش را رسما برخرافات اداره می کند...

اما راستی چرا مردم به چنین چیزهایی روی آورده اند و به جای چسبیدن کلاهشان در اینجا، دست به دامان عالم علوی شده اند، آن هم از طریق سحر و جادو ونه نماز و دعا!

کانت یک نظریه بسیار اساسی دارد در همین رابطه ،

از نظر کانت انسان عقلش را در دو حوزه می تواند بکار گیرد، حوزه خصوصی که در واقع محدوده ای است که در آن کار می کنیم و قانون ها و رییس ها و ضوابط خودش را دارد و ما نمی توانیم حتی اگر قبولش داشته نداشته باشیم به آن اعتراض کنیم،چون کارمان را از دست می دهیم .

و حوزه دیگر که درآن را حت می تونیم حرف بزنیم، اعتراض کنیم و دلیل بیاوریم حوزه عمومی است، در گذشته های اروپا این حوزه عمومی کافه ها بود و بعد مطبوعات و الان رسانه هاست. حوزه عمومی جایی است که مردم عقلشان را آزادانه بکار می گیرند.

یک نتیجه بسته شدن حوزه عمومی، روی آوردن مردم به خرافات و عرفان و تصوف و شهود و سحر و حتی انجمن های سری است.

چون جایی که عقل نتواند جولان بدهد، نوبت خرافات می رسد....

وقتی که حوزه عمومی آزاد نباشد آن وقت است که راه اصلاح بسته می شود و در واقع گور حکومت کنده می شود و روی دادن یک انقلاب حتمی است

وانقلاب یعنی تعطیل عقل ...یعنی همه چیز از صفر، یعنی فاجعه...

کانت می گوید که دولت به هر حال یک نظام حقوقی است پس نمیشود به آن با شمشیر اعتراض کرد و باید با عقل و مسالمت آمیز مجابش کرد...

اینکه من می گویم انقلابی در پیش است، یکی از دلایلش همین نشانه هاست، یکی دیگر اینکه ما هیچ کدام کانت و امثالهم را نمی شناسیم و مهم تر از همه فکر می کنیم این اتفاقاتی که در کشور درحال رخ می دادن است فقط اینجا اتفاق افتاده، در حالیکه صدهاسال پیش توی بعضی کشورهای دیگر تجربه شده اما ما چون مردم بی سوادی هستیم، یاسواد داریم اما تجربه های بقیه رو بکار نمی بریم، همان اشتباه ها را تکرار خواهیم کرد...

حرکت بعدی ای که کف خیابون ها شکل بگیرد دیگر مسالمت آمیز نیست، چون آن جمعیت میلیونی قشر متوسط فرهنگی توی خانه هاخواهند نشست و جمعیتی گرسنه و فقیر و جایشان را خواهند گرفت که با تعطیل کردن عقل، تنها راه خرد کردن شیشه ها و حمله به سازمان ها و ...را بلد خواهند بود و مقدمات انقلابی شکل خواهد گرفت که چون عقل درآن نقش ندارد، پس به ایجاد یک حکومت معقول هم منتهی نخواهد شد...

این است که من از شب انتخابات به این طرف یک اصلاح طلب دو آتیشه شده ام و واقعا نمی فهمم چرا برخی از فعالان(سیاسی،حقوق بشرو... ) تا بهشون میگویند شما اصلاح طلبید انگار که فحش خواهرمادر شنیده باشند! از عصبانیت قرمز می شوند، اما لبخند ی روشنفکرانه می زنند،بادی به غبغب می اندازندو می گویند «ما؟!! هرگز!»

این است که حتی ترجیح می دهم سکان این حرکت به دست کسی باشد که حتی از یک اصلاح طلب معمولی هم آرام تر است و هم شایدمطالباتش کمتر...

شعر نوشت:

دروغ نمی‌گویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدنِ این همه واژه
به آخرین جمله‌ی غم‌انگیزِ جهان رسیده است:
را ... را ... راحت‌ام بگذارید،
من هم بدبین‌ام
من هم خسته‌ام
من هم بی‌باور
...!

سید علی صالحی

داستان کوتاه2:مصیبت خوشگلی

صبح امروزهنگامه شهیدی روزنامه نگار و مشاور دبیر کل و عضو حزب اعتماد ملی مورد تعرض و حمله یک فرد معتاد و بزه کار در بند نسوان قرار گرفت.

بنا بر اخبار رسیده به کلمه،این فرد دارای ظاهری نامرتب و آلودگی و دارای علائم چاقو روی دست خود بوده است و هنگامی که هنگامه شهیدی قصد داشت داروی خود را از پرستار بهداری دریافت کند به طور مرتب خود را در تماس بدنی با وی قرار داده و وقتی مورد اعتراض هنگامه قرار گرفته است او را به میان جمعی از متادونی ها پرتاب کرده و به شدت وی را مورد ضرب و شتم قرار داده است و هیچ یک از افراد حضور داشته در انجا اقدامی جهت جدا کردن وی برای جلوگیری از ضرب و شتم هنگامه انجام ندادند.

شایان ذکر است هنگامه شهیدی چندین بار مراتب اعتراض خود را به حضور زندانیان زن سیاسی در میان بزه کاران به معاون دادستان اعلام کرده است. (خبرگزاری هرانا وسایت کلمه)


پی نوشت: برای یک فعال زن داشتن مقادیری خوشگلی ، کم مصیبتی نیست ها،توی بازجویی ها ازش می خواهند که اعتراف کند با محمدخاتمی رابطه داشته و توی زندان قلدرهای بند بهت گیرمیدهندکه...


عمری دیگربباید،بعد از وفات مارا...

دخترهای چادری دانشگاه


این روزها خیلی از دخترچادری های دانشکده شال یا مانتو سبز پوشیده اند...جدا از حاشیه امنیت چادر، خوب عملشون قابل تحسینه....اینها بخش بزرگی از جنبش سبزهستند...بخشی از ما که با چوب تفکرقالبیمون رانده می شوند اما همچنان مانده اند...بخشی که از بعد از انتخابات تا کنون به خاطر پوشش و اعتقاداتشون چه در دنیای واقعی و چه مجازی مورد عتاب و تمسخر و توهین ما قرار گرفتند...به همه چیزشان گیرداده ایم از چادر گرفته تا پیامبر و امامشان...

امروز در محوطه دانشکده نشسته بودم و عبور و مرورشان را تماشا می کردم...و به این فکر می کردم که ما ایرانی ها توانایی زیادی در عقده ای کردن یکدیگر داریم...

خبرنوشت:اگرچه یک سال است جز با خبر جنایتِ جنایتکاران خودمان روز را آغاز نکرده ایم ولی این یکی نوبر بود،با شنیدنش موهای تنم سیخ شد...اسرائیل واقعا موجودیت کثیفی است ...کثیف و جنایتکار...فعال حقوق بشر را به وحشیانه ترین وضع کشتن...واقعا چرا چنین کاری کرد درحالیکه می دانست چشم دنیا به این کشتی هاست؟پدر معتقد است هدف فقط ضربه کاری زدن به اوباما و برنامه هایش ست...تا الان که موفق شده اند...یادم هست که قبل از انتخابات امریکا در یکی از شبکه های خبری جهانی، یکی از وزیران اسرائیل گفت که ما اگر همه چیز اوباما را بپذیریم نمی دانیم با این حسین میان اسمش چکار کنیم!

در ایران هم که او با حرکت ابلهانه حکومت حسابی ماند در گِل افکارعمومی...در واقع در سیاست خارجه اش با دو رژیم جنایتکار روبروست...چه راه دشواری...

پی نوشت :راستی این یک سال به ما خوب فهماند که فلسطینی ها در چه مصیبتی زندگی می کنند...


و فریاد شهیدشان

به هنگامی که بر صلیب نادانی خلق

مصلوب می شد

«ای پدر

اینان را میامرز

چراکه خود نمی دانند

با خود چه می کنند!»

شاملو

* خبرها در لینک چه خبر سمت راست صفحه

قصه کوتاه3:هم بند

«…من این روزها ، با جوان نوزده ساله ای هم نشین و هم بند هستم که مجموعه ای از خردمندی ها ودرستی ها با اوست . این جوان با همین سن و سال اندک خود ، دو فرمول بدیع ریاضی را که ازدسترس همۀ دانشمندان وریاضی دانان جهان دور بوده است ، کشف کرده و به اسم خود به ثبت رسانده است .

این جوان ، با همین سن وسال اندک خود ، چهار اختراع غرور آفرین دارد .المپیادی است . برندۀ جشنوارۀ خوارزمی است . به زبان های انگلیسی وایتالیایی مسلط است . این جوان اما به اتهام متداول توهین به رییس جمهور و تبلیغ علیه نظام ، پنج ماه و نیم است که در زندان است . اتهامی که مردمان جهان، به میزان ارتفاع آن غش غش میخندند.

این جوان ، شصت روز در زندان انفرادی بوده وتوسط بازجو های تند وبی ادب خود کتک خورده وتهدید شده است . این جوان ، همان است که آقای جلال الدین فارسی ، پدرش را به ضرب گلولۀ تفنگ شکاری خود کشته است .

این جوان، اکنون ، هفده سال است که چشم به راه تراوش حق وعدالت ، از اسلام اختراعی ما است .

اسلامی که آقای جلال الدین فارسی قاتل را به پرداخت یک ریال از پول خون پدر او ملزم نکرده است . اسلامی که آقای جلال الدین فارسی قاتل را آزاد گذارده ، وخود او را که به ابراز نشاط سیاسی اش مشغول بوده ، به زندان و انفرادی و تحمل ناسزا وضرب وشتم در انداخته است ….»

قسمتی از نامه ن.وری زاد به مقام ر ه بر ی

پی نوشت:مدتها بود همه از این دانشجوی نخبه بی خبر بودند...شکر خدا فهمیدیم کجاست!

دوست نوشت:

«بدرود» را نگفته،

براي سلام تو

از اولين دقيقه دلم تنگ مي‌شود!

وتوشهرفردا هستی

باهزاران پنجره باز

با هزاران دودکش خوشبخت

وآزادی درزیزمجسمه ها درمیادین مرکزی می ایستد

ویکی یکی نام های قهرمانانش را می خواند.

یائیس ریتسوس


پی نوشت:

اما الان

آزادی شهر از حصارش پیداست

از کینه ی چوبه های دارش پیداست...

پرستوهای خیابون ویلا

کسی می دونه این همه پرستو، بعد از ظهرها توی آسمون خیابون ویلا چکار می کنند؟


دیروز نوشت:اونهایی که هوکردن نوه خمینی(که گناه پدرمی خرد) را از تلویزیون مستقیم به چشم دیدند، هم زمان،ناراحتی و خشم وحشتناک توی قیافه فرماندهان ارتش رو ندیدند؟می شد ازترس قالب تهی کرد...میگم راستی راستی افتادیم وسط کتاب تاریخ ها!

درمملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد...

فیش خوانی در ایستگاه اتوبوس

توی ایستگاه اتوبوس ضرابخونه نشسته بودم و از سر انتظار فیش هامو بالا پایین می کردم که یه دفعه یکی گفت «چقدر فیش نوشتی!!!»

سرم بلند کردم، دیدم یه دونه از اون پیرمرد خیلی خوشتیپ ها بلند قدها با کتونی مارک و شلوار کتون و پیرهن سفید تمیز آستین کوتاه ...موی سفید و عینک ظریف کنارم نشسته ...

لبخندی زد و گفت «یاد جوونیم افتادم! حیف اون همه ساعت که تو کتابخونه گذروندم کی می دونه من الان دکترم؟»

80 سال رو پر کرده بود، اول فکر کردم پزشکه...

گفتم «حیف؟»

گفت «آره تو جامعه الان یه دلال دست دوم و سوم از من بیشتر داره و از من معتبر تره!»

من اینجا ناگهان مثل فرشته شونه سمت راستش، اون که خوبیا رو می نویسه، گفتم «پس رضایت خاطر چی ؟الان از خودتون راضی نیستید؟»

که اینجا بود که حس رضایتش شکفت و شروع کرد کارهای بزرگی که توی زندگی شخصیش کرده رو بگه که اولینش این بوده که 50 سال پیش که قاضی بودن انسانیت می طلبیده و وکیل بودن شارلاتانیزم، پشت پا زده به همه چی و گفته من دنبال هوچی گری و بی اخلاقی نمیرم و وکیل نمی شم می خوام قاضی باشم و از خودش مطمئن بود که تا حالا به هیچ دلیلی یک پرونده حق رو ناحق نکرده ...بعد آهی کشید و فهمیدم منظورش از تا «حالا» یعنی تا انقلاب اسلامی...گفت انقلاب یعنی زیرورو شدن، مثه وقتی که میگن فلانی منقلب شده یعنی حالش زیر رو شده....انقلاب دیگه به اخلاق گرایی و حق خواهی یک قاضی که دکترای حقوق هم داشته نیازی نداشته و اون نشسته توی خونه...

بعد که می رفت که اتوبوس تجریش رو سواربشه گفت راست می گی دخترم فیش هاتو بخون!...


دوست نوشت:

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ، دم مزن

روز نخست گفتمت، سر نبری زکوی او


آخرین نامه و بیایه ها سمت راست صفحه view all قسمت چه خبر

شنبه سخت ما


اتفاقاتی که توی این یک هفته توی ایران افتاده، اگه مثلا سال 56افتاده بود، فک نکنم حکومت به 57 می کشید!

بگذریم.

شنبه سختی درپیشه...

هممون یک توجیه واسه نرفتن داریم، اما بیاین بریم.

کم این یک سال هزینه ندادیم و ندادند.


پی نوشت:فک کنم تاکتیک باید عوض بشه، شنبه خیلی خیلی خطرناکه...دیگه اصراری به بقیه ندارم.


قصه کوتاه4:گذر نامه

یک سال تمامه که از فاطمه دوره

فاطمه شاعر ستاد، همون که گفته بود «صدواقعه چون دوم خردادبسازیم...»

آخرین بار همدیگه رو وقتی به ستاد قیطریه حمله شد دیدند ،با چشم های سرخ از گاز فلفل...

یک ساله یکی ایران، یکی بیرون از ایران ،یکی 3ماه زندان، یکی خون به دل و چشم به راه...

آزادش که کردند گذرنامه ش را پس ندادند

دیروز زنگ زدند وگفتند که بره گذرنامه اش را پس بگیره،از فکر دیدن دوباره فاطمه خون توی رگ هاش دوید

اما گذرنامه ش را پس نگرفت، دوباره بازداشتش کردند...

آه اگر آزادی ترانه ای می خواند

کوچک

همچو گلوگاه یکی پرنده...

لازم به ذکر می باشد،نوشت:که محمد رضا جلایی پوررتبه اول کنکور سراسری سال ۱۳۸۱ در رشته علوم انسانی و طلای المپیاد ادبیات در سال ۱۳۸۰ دارا میباشد!!!

شرح ماوقع از زبان فاطمه در ادامه مطلب