بهناز توی کامنت های پست «چاله ای که نباید درش برداشته شود»زده بود:
«ولی آیا مردم ایران شایسته ی خوب و خوبی نیستن که ما باید مجبور باشیم بین این دو یعنی بد و بدتر یکی رو انتخاب کنیم؟ به نظر من این توهینیه به شعور و آگاهی مردم ایران زمین. ما لایق بهترینها هستیم که با این سبز یا سفید یا آبی یا هر رنگی دیگه در زمان کنونی به ان دست پیدا نخواهیم کرد و با حرفهایی از این قبیل هم نمیشه آتشفشان قلب مردم رو فعال کرد... راه های بهتری هم هست اگر اندیشه هامان به ایرانی بزرگ بیندیشد...»
آرایه صادقانه توی پست جدیدش از عذاب وجدانی نوشته که از کمک نکردن به زنی درمانده در نیمه شبی پیدا کرده،
و کدام ما توی این شهر درندشت دچارش نشده ایم؟
و برنامه پ.ا رازیت صدای آ ، دیشب صحنه هایی از خاوران تهران نشان داد که شاید بیست تا پسرو مرد دنبال یک دختر افتاده بودند و اذیتش می کردند و ناگهان همه ریختند سرش ، روسری ش را کشیدند و هرکس گوشه ای از بدنش را و سینه هایش را می کشید و من بادست های لرزان و دهان باز و شوک زده نگاه می کردم
پس جواب بهناز واضح است:
این مردم لیاقت چه را دارند؟
مردم اینهایند...مردمی که از ترسشان جرات کمک به کسی را نداری، مردمی که حتی نمی توانی به درد و رنجشان اعتماد کنی ...
کسانی که با دیدن سیر پیشرفت اروپا سرِ مشروطه خواهی پیدا کرند و خودشان و ادامه نسلشان ماندند و مبارزه کردند تا انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، انقلابی که به پابرهنگان فرهنگی رسید و جایی برای آنها نداشت و سرنوشتشان به طناب دار و کنج سرد زندان و گوشه عزلت خانه هایشان ختم شد ، بزرگترین اشکالشان این بود که یک چیز را نفهمیدند:
این مردم لیاقت ندارند...باید اول لیاقت را درشان ایجاد کرد...ما کجا و آلمانی هایی که کانت را فهمیدند و زندگی خودشان و اروپا را بر اساس نظریه های این عاقل بنا گذاشتند و الان کتاب هایشان را وسط میدان های شهرشان می گذارند تا بقیه هم بخوانند کجا؟مایی که انقدر همه چیزمان ناجور است که نمایشگاه کتابمان غلغله می شود فقط برای اینکه دوست دختر و پسرهای گرامی آنجا را هم مثل پارکی جدید می بینند برای قدم زدن...
عصبانیم می کنند کسانی که دم از کورش و جمشید و تمدن هزاران ساله می زنند.
کدام تمدن ؟کدام فرهنگ ؟ اگر در ایران گروهی خاص بوده اند که داریوش شده اند و کورش شده اند و قدرت را دوست داشته اند و حتی فرهنگی بالا داشته اند (بگذار اسمش را بگذاریم فرّ پادشاهی! ) به مردم ایران چه؟مردم ایران همانطور که زیر تحکم مردی مثل کورش زندگی کرده اند، خلافای اسلام را هم پذیرفته اند...من آنم که رستم بود پهلوان ؟ غرور مزخرف کاذب...کداممان می توانیم ادعا کنیم مستقیم به نسل کورش کبیرمی رسیم و از فرزندان اوییم؟
و آیا یک اروپایی بیشتر به هگل و کانت و گرامشی اش می نازد یا ناپلئون و سزارو پطر...کدام را از خودش می داند، آن را که اندیشه و جهان بینی بهش داده یا پادشاه قدرتمند سرزمینش...
ایرانی بزرگ! ایرانی متمدن! ایرانی ...
نه عزیزم! کورش بزرگ و جمشید فلان و فریدون بهمان...ما تا زمان مشروطه فقط بوده ایم نه با حاکم بودن شاه عباس کاری داشته ایم نه سلاطین سامانی...این اراجیف را هم محمد رضا شاه و بعد هم شکل اسلامیزه اش را صدا و سیمای ملی به ذهن ما فرو کرده....
ما همین هستیم ، همین هایی که به طور عریان دیشب از صفحه تلویزیون پخش شدیم ...همان هایی که توی بالاترین و فیس بوک و وبلاگ ها خودنمایی می کنیم...
بگذار خیالت را راحت کنم
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما
هرآنچه لایقمان هست می رود...
پی نوشت:هوای تهران این روزها خیلی عجیبه یه جورایی ترسناکه، باد شدید و صاعقه...
الان هم تمام شیشه ها خیسه و باد به در و دیوار می کوبه با صدای وحشتناک، حس خیلی بدیه...مثه حس رفتن...
اون قدر حالم بده که حتی گوش دادن آهنگ های رپ رو به جون خریدم و پاشدم رفتم سراغ عرفان پسرهمسایه بغلی... مهتاب دختر ده ساله همسایه پایینی توی راهرو بود ، بااینکه داشت رد می شدسلام کرد و ایستاد به تماشای من!...نگاهش سنگین بود...وارد خونه عرفان اینا که شدم یه نگاهی توی آینه به خودم کردم ، یک تاپ گل و گشاد قرمز ، پابرهنه با شلوار بگ پلنگی با بندهایی که روی زمین کشیده می شد، زنجیر نقره و موهای شونه نکرده و پریشون علاوه بر قیافه آشفته از صدای باد...از منظر مهتاب که گیسوان بلندش رو شونه و گل سر زده و یک لباس سانتی مانتال دخترونه پوشیده بود، چی به نظر می اومدم؟هر چی فکر کردم نتونستم بفهمم یا نگاهش رو بخونم:(
دوست نوشت:
تو را به شعر می کشم
چو واژه ، پیش می روی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر