۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

روزی که شرمنده شدم .


آمده بودم برای تولد امیر متنی بنویسم، متنی که خیلی بهش فکر کرده بودم و هیچ به ذهنم نیامده بود...از صبح قاطی بودم ، خسته وشکسته ...برایش از شمس لنگرودی نوشتم

چه شغل عجیبی !

شروع هفته تو را می بینم

باقی هفته

به خاموش کردن خودم در اتاقم مشغولم ...

بعد رفتم روی فیس بوک، اولین چیزی که خواندم شرمنده شدم، از خودم که صاف صاف راه می روم و اگرچه محدود اما امیر هم کنارم است ، از اینکه دوباره روزمره شده ام ، از اینکه کاری از دستم برنمی آید، اماشاعری گوشه دنیا هست که از درد ، دیگر کلمه کم می آورده است...

لازم نیست محمدرضا و فاطمه را از نزدیک بشناسی که تک تک جمله هایش آتشت بزند...امشب بغض خرداد امسالم شکست با خواندن نوشته ات دختر...

یک سال بی تویی

بیست و هفتم خرداد هزار و سیصد وهشتاد و هشت، فرودگاه امام خمینی تهران، ساعت پنج و نیم صبح. یادت هست با چه مصیبتی در خاموشی مطلق خانه ساکمان را بستیم و راهی شدیم؟ یادت هست گفتی آن سوی گیت می‌بینمت فاطمه؟ و برای همین هم خداحافظی نکردی و تند رفتی که از پرواز نمانی؟ یادت هست آن مامور لباس‌شخصی را که حتی نگذاشت ما با هم خداحافظی کنیم؟ و تو را برد؟ تو هیچ وقت صحنه‌های بعدش را ندیدی محمدرضا. من هم هیچ وقت ننوشتم. یعنی نتوانستم که بنویسم. هنوز هم نمی‌توانم. لحظه سقوط من درست همان لحظه کنده شدن هواپیما از زمین تهران بود. باران بی‌ملاحظه اشک. تو را می‌دیدم که پشت به من با ماموران به ناکجا می‌روی و خودم را که دست‌هایم را به پنجره‌های هواپیما می‌کشیدم و اسم تو را می‌خواندم و هی دورتر می‌شدم از تو. فایده‌ای نداشت صدا کردنت. هیچ کس، هیچ چیز کمک‌مان کرد و صدای‌مان را نشنید. من همان لحظه شکستم. بعد از آن هر چه نوشتم همه شرح آن شکستگی بود. شرح فرو ریختن ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر