ساعت 6:30بعد از ظهر دقیقا زمانی که پشت تلفن در انتظار یک تشویق جانانه از استاد گرامی برای کار به سرانجام رسیده تز بودم، این جمله راازش شنیدم «خانم این کار یعنی زندان حتما باید بری چند ماه آب خنک بخوری تا بفهمی که ما الان دقیقا در چه وضعیتی هستیم؟»
خستگی به تنم ماند، اینکه چرا در طول کار بهم این را نگفته بود؟
بماند، می دانستم شرایط چطور است اما نه به این حدّت...از شما چه پنهان نمی دانم که مرجع اصلی پایان نامه ها کی است؟و غیر از استاد و دانشجوها به دست کی می رسد یا کی نظارت می کند...
خوب دوباره روز از نو روزی از نو و دوباره شروع و انجام کار خورد به خرداد پر از حادثه ...(فک کنم داغم هنوز نفهمیدم استاد چی گفت!)
اما اتفاقی که دیروز بعد از ظهر افتاد این نبود...پرنده من را با اس ام اس هایش در مورد یک موضوع حساس بمباران کرده بود و من همزمان درگیر حرف استاد ،داشتم گفته اش را برای دوستی دیگر اس ام اس می کردم که اشتباهی پیامک را به خود استاد فرستادم و ناگهان برق سه فاز گرفتدتم و یه دفعه با هراس و شرمندگی شروع کردم عین دیوانه ها دور خانه بدوم!!
مادر که پای بی بی سی لم داده بود با تعجب پرسید «چی شده ؟»گفتم «بیچاره شدم! اس ام اس اشتباهی به جای هم کلاسیم به استاد زدم !»
گفت «فحشش هم داده بودی؟!!»
واین جمله اش مثل آبی بود برآتش !
خوب راستش واقعیت این بود که من برای اولین بار به این استاد گرامی فحش نداده بودم و بدون پسوند و صفت بی سواد یا بی شعور خطابش کرده بودم و فقط زده بودم «فلانی گفت پایان نامه ت و پرسش نامه ت یعنی زندان!»
به درک که آقا و دکتر و فعل جمع نداشت ، استاد کلا به گفتمان لاتی سر کلاسم آگاهه!
مهم این بود که من برای اولین بار ننوشته بودم «فلانی بی سواد» و به این واقعیت تلخ که همه ازش آگاهند، اشاره نکرده بودم . فکر کنم ارزش یک سجده شکر را داشت وگرنه من باید برای همیشه بارو بندیلم را از علم ارتباطات جمع می کردم و به یه جای دیگه کوچ می کردم!
اگر که اعتماد تو
به دست این وآن ، کم است
تکیه به شانه ام بده
که مثل صخره محکم است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر