توی ایستگاه اتوبوس ضرابخونه نشسته بودم و از سر انتظار فیش هامو بالا پایین می کردم که یه دفعه یکی گفت «چقدر فیش نوشتی!!!»
سرم بلند کردم، دیدم یه دونه از اون پیرمرد خیلی خوشتیپ ها بلند قدها با کتونی مارک و شلوار کتون و پیرهن سفید تمیز آستین کوتاه ...موی سفید و عینک ظریف کنارم نشسته ...
لبخندی زد و گفت «یاد جوونیم افتادم! حیف اون همه ساعت که تو کتابخونه گذروندم کی می دونه من الان دکترم؟»
80 سال رو پر کرده بود، اول فکر کردم پزشکه...
گفتم «حیف؟»
گفت «آره تو جامعه الان یه دلال دست دوم و سوم از من بیشتر داره و از من معتبر تره!»
من اینجا ناگهان مثل فرشته شونه سمت راستش، اون که خوبیا رو می نویسه، گفتم «پس رضایت خاطر چی ؟الان از خودتون راضی نیستید؟»
که اینجا بود که حس رضایتش شکفت و شروع کرد کارهای بزرگی که توی زندگی شخصیش کرده رو بگه که اولینش این بوده که 50 سال پیش که قاضی بودن انسانیت می طلبیده و وکیل بودن شارلاتانیزم، پشت پا زده به همه چی و گفته من دنبال هوچی گری و بی اخلاقی نمیرم و وکیل نمی شم می خوام قاضی باشم و از خودش مطمئن بود که تا حالا به هیچ دلیلی یک پرونده حق رو ناحق نکرده ...بعد آهی کشید و فهمیدم منظورش از تا «حالا» یعنی تا انقلاب اسلامی...گفت انقلاب یعنی زیرورو شدن، مثه وقتی که میگن فلانی منقلب شده یعنی حالش زیر رو شده....انقلاب دیگه به اخلاق گرایی و حق خواهی یک قاضی که دکترای حقوق هم داشته نیازی نداشته و اون نشسته توی خونه...
بعد که می رفت که اتوبوس تجریش رو سواربشه گفت راست می گی دخترم فیش هاتو بخون!...
دوست نوشت:
سعدی اگر برآیدت پای به سنگ، دم مزن
روز نخست گفتمت، سر نبری زکوی او
آخرین نامه و بیایه ها سمت راست صفحه view all قسمت چه خبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر