اینجا نشسته ام کنار پنجره و آسمان هم قاطی کرده حسابی...
قطره های باران به بدنم که می خورد، انگار تکه ای یخ...از همان ها که شایان کوچولوناگهان می آورد و یواشکی می چسباند به کمرت بعد قش قش می خندد...
نه دغدغه جزوه ها و نه کتاب های لب پنجره...آنها هم دو ماه بیشتر است که با من کنار پنجره آفتاب خورده بودند درفصل بهار...چه غم که با شروع تابستان باران بخوردند و خرداد پرحادثه مان چنین تمام شود...
امروز سرخوش بودم ، نه چندان الکی هم...خواب دیده بودم! از آن خوابها که کم می بینیم، که تعبیر نمی شوند...همه تان بودید! همه مان بودیم ...آشنای دنیای واقعی و مجازی ...
همه به اسم واقعی و مجازی...به ضیافتی میهمانمان کرده بودند...هتلی بود میان باغی، تو بگو بهشت...هتل عظیم و زیبا و یک دست سفید ...به همه مان سوییتی رسیده بود...فکر می کنی همه ما کی بودند؟
از سهیل وبلاگستان و مهیار و شراگیم و قاجار و مسیح و حنیف و نفیسه و فرنوش و محمدرضا و فاطمه وهمشاگردی ومریم....تا میشو و باران و بهناز و عرفان و امیر و رها و علی و طلیعه و ترسا و لنگ دراز و خلیل و فرهاد خان وآرایه و قماربازو مرجان واقلیما و یک سمیراو rs232...
همه،همه جوانان مملکتم....همه مان با هم آشنا و همه شاد شاد...
نمی توانم توصیف کنم چنان که لذتش راتو هم شریک شوی،لذت آزادی و لذت اینکه برای اولین بار به حساب آمده بودیم،دعوت شده بودیم...همه چیز هم مهیا بود، پذیرایی ها اساسی انواع و اقسام شیرینی و میوه و کنارش ویژه نامه روزنامه هم میهن ! به قطر چقدر!غذا هم که به موقع...نه از این همایش های دانشجویی که یک ظرف یک بار مصرف با یک موز و ساندیس می دهند دستت، نه؟همه چیز به جا...
باور می کنی همان جایی که مثل سلف دانشگاه بود عده ای تانگو می رقصیدند و درست کنارش همایشی بود از سبزها و عده ای مشغول به آن ؟عجیب ترین قسمتش اسمی بود که گاهی شنیده می شد...برپاکننده میهمانی...قالی باف!
و تفریح عصرانه میهمانی قطاری سفید بود که دسته دسته سوار کوپه هایش می شدیم و می رفتیم...
فقط نمی دانم آن قطار یا مونو ریل عظیم و سفید که از کنار هتل جایی میان ابرها و جنگل گم می شد، همه ما را سوار می کرد و به کجا می برد؟!
توري كور است زندگي
از آب عدم صيد ميشويم
براي ضيافتي كه نميشناسيم.
يا...
عمر حسرت جشني است بيكران
كه هلهلهاش
از پس ديوارها به گوش ميرسد...
شمس لنگرودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر