۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

قصه کوتاه3:هم بند

«…من این روزها ، با جوان نوزده ساله ای هم نشین و هم بند هستم که مجموعه ای از خردمندی ها ودرستی ها با اوست . این جوان با همین سن و سال اندک خود ، دو فرمول بدیع ریاضی را که ازدسترس همۀ دانشمندان وریاضی دانان جهان دور بوده است ، کشف کرده و به اسم خود به ثبت رسانده است .

این جوان ، با همین سن وسال اندک خود ، چهار اختراع غرور آفرین دارد .المپیادی است . برندۀ جشنوارۀ خوارزمی است . به زبان های انگلیسی وایتالیایی مسلط است . این جوان اما به اتهام متداول توهین به رییس جمهور و تبلیغ علیه نظام ، پنج ماه و نیم است که در زندان است . اتهامی که مردمان جهان، به میزان ارتفاع آن غش غش میخندند.

این جوان ، شصت روز در زندان انفرادی بوده وتوسط بازجو های تند وبی ادب خود کتک خورده وتهدید شده است . این جوان ، همان است که آقای جلال الدین فارسی ، پدرش را به ضرب گلولۀ تفنگ شکاری خود کشته است .

این جوان، اکنون ، هفده سال است که چشم به راه تراوش حق وعدالت ، از اسلام اختراعی ما است .

اسلامی که آقای جلال الدین فارسی قاتل را به پرداخت یک ریال از پول خون پدر او ملزم نکرده است . اسلامی که آقای جلال الدین فارسی قاتل را آزاد گذارده ، وخود او را که به ابراز نشاط سیاسی اش مشغول بوده ، به زندان و انفرادی و تحمل ناسزا وضرب وشتم در انداخته است ….»

قسمتی از نامه ن.وری زاد به مقام ر ه بر ی

پی نوشت:مدتها بود همه از این دانشجوی نخبه بی خبر بودند...شکر خدا فهمیدیم کجاست!

دوست نوشت:

«بدرود» را نگفته،

براي سلام تو

از اولين دقيقه دلم تنگ مي‌شود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر