۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

ناله ماری که سرش درد می کند.!

این موقع صدای عجیبی می آید، نه قورباغه است، نه جغد، نه خفاش نه جیرجیرک...اما شبیه به صدای همه شان...انگار که وسط یک جنگل تاریک و ترسناک باشی ...ممتد و کش دار...

پدر که می آید می گوید بچه که بوده در صندوق خانه و بالاخانه شان مار داشته اند «بعضی وقتها این صدا بلند می شد و مادرم می گفت مار وقتی سرش درد می کند اینطور ناله می کند».

دلم می گیرد، دلم می خواهد برای این ماری که سرش درد می کند کاری کنم ، حس غریبی دارم به مارها...

به مانی می گویم «حالا چیکار کنیم براش؟» بعد یک دفعه از جا می پرم ....یعنی الان نزدیک ما یک مار زندگی می کند؟!!

خانه کودکی پدر، البته به یک کوشک شبیه بود تا خانه، کاه گلی و عظیم ،مثل کاروانسراهای بین راه)

روحش شاد مادربزرگ، شبی که فوت کرد من بهمراه زن عمویم رفتیم که در اتاق نشیمنش چراغ روشن کنیم...ترس را با تمام وجوم لمس کردم آن شب تاریک و آن ماری که وسط حیات مادربزرگ هم زمان با او مرده بود...جمیع پسرعمو ها هم از نگرانی دزد، آخر شب رفتند که در آن خانه بخوابند و به یک ساعتی نگذشت که ده دوازده تا پسر گنده و کوچک یک نفس با هم از آن خانه می گریختند...جایی که او سالها تنها زیسته بود را هیچ کدام نتوانستیم یک شب از وحشت تحمل کنیم...

بایدبگردم عکس خانه را پیداکنم شما هم ببینید...روزی که می خواستند خرابش کنند دلم می خواست آنقدر پول داشتم که یک جا می خریدمش و تبدیل به خانه فرهنگش می کردم...اگر شاید سن الان را داشتم راحت زنگ می زدم میراث فرهنگی و پدر عمو ها و عمه رالو می دادم که دارند چی را نابود می کنند....

همیشه آرزو داشتم کل آن خانه را ببینم ، اما نشد... هم می ترسیدم ،هم کسی همراه نبود و هم مادربزرگ پا نمی داد که از اتاق و درخت توت بزرگش آن ورتر برویم، یکی از غریب ترین خواب هایم هم مربوط به این خانه است ...چندسال پیش میان افسردگی شدید در یک بعد ظهر توی خوابگاه، خوابم برد، پیرمردی افغانی که تار می نواخت دستم گرفت و پا به پا همه جای خانه را نشانم داد، افتاده بودم درسالها قبل...

پدر، پسرک تپل و زیبایی بود که برای خودش همان وسط می دوید و شیطنت می کرد ، زن عمو نرگس دخترجوانی بود و مادربزرگ ...کلی دیگ وسط خانه بار بود و قرار بود پدربزرگ از مسافرتی برگردد، من او را در خواب ندیدمف ما هیچ کدام او را ندیده ایم ، نمی دانم چرا آنها که عکسش را دارند از ما دریغ می کنند؟ آن هم درعصردیجیتال،حتی عکس پاسپورتش را...پدر به سختی قیافه اش را به یاد می اورد و وقتی به یاد می آورد غم دنیا در چشمانش جمع می شود،6ساله بوده که یتیم شده ...پدرش را به یاد می آورد که از درخانه که وارد می شده ،چهارشانه بوده و نزدیک به 2مترقدداشته و مثل عموی آخری چشمان سبز و موهای خرمایی و پوستی سفید...

مردی که وقت دروی محصول خانواده و نوچه هایش را از محصول درو شده ، دور می کرده تا رعیت و فقیر به قدر نیازشان بردارند وبروند ، بعد بقیه را می فروخته...

خانه را می گفتم، به همراه پیرمرد می رفتم و او با تار خود «می رند آدم ها را می خواند» و جلو می رفت اصطبل و طویله و تمام اتاق ها و اندرونی و بیرونی و یک اتاق عجیب پر از تارو پیرمرددیگری که تار می ساخت...خواب عجیبی بود،عجیب...

مادر بزرگ

گم کرده ام در هياهوی شهر

آن نظر بند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

در اولين حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم بر ايوان سنگ و سنگ شکست

دستم به دست دوست ماند

پايم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانی ام...

حسین پناهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر